#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_62

-آرتام مهرزاد هستم.

مهری و کاوه با حالت گنگ به ما نگاه میکردن. منم دست کمی از اونها نداشتم. از اینکه مهرزاد اینجوری همراهیم کرده بود و ضایم نکرد خیلی خوشحال شدم. تصمیم گرفتم تا میتونم تلافی کنم.مهرزاد رو به من کرد و گفت:

نمیخوای دوستاتو به من معرفی کنی؟

ذوق خاصی داشتم. با هیجان گفتم:

این مهری از دوستای قدیمیه. ایشونم کاوه پسر عممه.

کاوه نگاه بدی به مهرزاد انداخت و با لحن غیر دوستانه ایی در حالی که بهش دست می داد گفت:

خوشبختم.

مهری به مهرزاد گفت:

-فکر کنم شما یه تبریک به ما بدهکارین...آخه من و کاوه تازه ازدواج کردیم.

و با لبخند بدجنسی به من خیره شد...بغض بدی راه گلوم و بسته بود. سعی کردم قورتش بدم.به مهرزاد گفتم:

-خیله خب. ما دیگه بریم

مهرزاد نگاهم کرد.فکر کنم فهمید که حالم زیاد خوب نیست.بازوشو جلو آورد و گفت: بریم... از آشناییتون خوشحال شدم.بابت ازدواجتونم تبریک میگم...خدا نگه دار.

منم کم نیاوردم و دستم دور بازوی مهرزاد انداختم و خداحافظی کردم.وقتی از اونجا بیرون امدیم بازو شو ول کردم.مهرزای در ماشین و برام باز کرد. تا نشستم تو ماشین بغضی که داشتم شکست و نتونستم جلوی اشکام و بگیرم.اونم که دید خیلی حالم بده چیزی نگفت و حرکت کرد...همین طور بی صدا گریه می کردم که متوجه جعبه ی دستمال کاغذی شدم که جلوم گرفته بود.دستمال و گرفتم و زیر لب تشکر کردم....حالا که تنها شده بودیم روی نگاه کردن بهشو نداشتم...نباید از مهربونیش سو استفاده می کردم...

مهرزاد که دید قرار نیست گریه م بند بیاد ماشین و کنار زد و گفت:

-حالا چرا گریه می کنی؟

جوابی ندادم و گریه م شدیدتر شد.مهرزاد دوباره گفت:

-می خوای در موردش حرف بزنی؟


romangram.com | @romangraam