#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_61
کاوه به من خیره شد که مهری بهش چشم غره ای رفت و گفت:
کاوه منو علاقه مند به نقاشی کرد.
نگاهی پر از نفرت به هر دوشون انداختم و گفتم: میدونم... پسر عمه ی من تجربه ی عجیبی تو تاثیر گذاری داره.
کاوه چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین. ولی انگار مهری پر رو تر از این حرفا بود. با کنایه گفت:
چرا اینقدر لاغر شدی عزیزم؟؟؟
با پوزخند گفتم: مطمئن باش هیچ دلیلی به جز تناسب اندام ندارم.
مهری بازوی کاوه رو گرفت و گفت: تنهایی اومدی؟؟؟ اگه تنهایی بیا پیش ما.
اومدم جوابشو بدم اما مهرزاد که حالا کنارم ایستاده بود همینطور که به مهری و کاوه نگاه میکرد گفت:
معذرت میخوام بابت تاخیرم.
با دیدن مهرزاد یه لحظه فکری به ذهنم زد. دیدن دست مهری دور بازوی کاوه و حس حسادت شدیدم اونو تحریک کرد که باعث شد بدون فکر کردن به عواقبش با اشاره به مهرزاد بگم: نه عزیزم با دوست پسرم اومدم.
روی نگاه کردن به مهرزاد و نداشتم...اصلا نمی تونم باور کنم که من این حرفو زدم ولی تو اون لحظه فقط دلم می خواست بزنم تو پر اون دوتا و غرور نابود شده ی خودمو ارضا کنم...فضای سنگینی درست شده و همه ساکت بودن...مهری که انگاری حسابی حالش گرفته شده بود گفت:
-حالا نمیخوای دوست پسرتو معرفی کنی؟
با ترس به مهرزاد نگاه کردم که داشت با خونسردی و لبخند همیشگیش بهم نگاه میکرد. اصلا نمیتونستم بفهمم به چی فکر میکنه. آرامشش باعث شد به حرف بیام.
-دکتر ...
وای...بدبخت شدم. من حتی اسم کوچیک مهرزادو نمیدونستم. مونده بودم چی بگم که خود مهرزاد گفت:
-چی شد عزیزم؟
و رو به مهری گفت:
romangram.com | @romangraam