#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_60

-خب سبک این(به یکی از تابلو ها اشاره کردم) چی میشه؟؟

-خب.....این میشه... نوک زبونمه ها.... ای بابا... اسمش چی بود؟؟؟... چی چی ایسم؟؟؟

-باز دم خودم گرم که موقع چشم چرونی به یه نفر نگاه میکنم نه یه گروه.

خندیدم و به راهم ادامه دادم و رفتم سراغ تابلوی بعد.

مهرزاد هم سریع خودشو بهم رسوند. قبل از اینکه چیزی بگه باربد اومد کنارمونو گفت:

چطوره؟

مهرزاد در حالی که از کار تعریف میکرد همه ی اون چیزایی که بهش یاد داده بودم به باربد گفت. وقتی حرفش تموم شد به من چشمک زد.

باربد با تعجب گفت: فکر نمیکردم اینقدر اطلاعات داشته باشی.

مهرزاد گفت: همه چی رو که نباید بدونی.

باربد که انگار چیزی یادش اومده بود گفت: آها... اومدم بهت بگم که چند تا از بچه های دبیرستان اومدن ایران و اینجان. میخوان ببیننت.

قبل از اینکه مهرزاد چیزی بگه گفتم:

-میشه من نیام؟

-آره...اگر دوست نداری نیا ولی زیاد از اینجا دور نشو که گمت نکنم.من زود بر میگردم.

با رفتن مهرزاد به تماشا کردن ادامه دادم. چند تا از تابلو هارو رد کردم. برای اینکه از مهرزاد دور نشم با چشم دنبالش گشتم... ولی از چیزی که دیدم خشکم زد. باورم نمیشد. اون اینجا چی کار میکنه؟ وقتی مهری اینجاست حتما کاوه هم هست. خواستم دنبالش بگردم که خودش پیداش شد. رفت سمت مهری و دستشو گذاشت پشتش....قلبم از چیزی که میدیدم تیر کشید....سرمو انداختم پایین....نباید بهشون نگاه کنم، نمی خوام منو ببینن. سریع راهمو کج کردم، اما صدای مهری رو شنیدم که از پشت صدام کرد. بدون توجه به راهم ادامه دادم. اما دست بردار نبود. با کشیده شدن بازوم از حرکت ایستادم. بغضمو قورت دادم و برگشتم. مهری با هیجان گفت: چرا جوابمو نمیدی ؟؟؟ اینهمه صدات کردم.

لبخند از روی اجبار زدم و گفتم: سرو صدا زیاده متوجه نشدم...تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟تا جایی که یادم میاد از نقاشی متنفر بودی.

صدای کاوه رو از پشت سرم شنیدم که مهری رو صدا میکرد. تا به ما رسید گفت: کجا یهو غیبت...

با دیدن من حرف تو دهنش ماسید.


romangram.com | @romangraam