#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_59

بالاخره اومدی جناب دکتر؟ دیگه داشتم مطمئن میشدم که دکترا علاقه ایی به هنر ندارن.

مهرزاد با لبخند برگشت و گفت:

دیگه یه دوست خل و چل بیشتر ندارم. گفتم بیام دلت نشکنه،

با هم دست دادن. پسر که متوجه من شده بود گفت:

نمیخوای معرفی کنی؟

-خانم زند، همکارم.

با تردید به منو مهرزاد نگاه کرد که مهرزاد دوباره گفت:

-فقط همکاریم

پسر خندید و گفت:خوشبختم خانم زند.منم باربد آریانفرم...خوشحالم که امروز اومدین اینجا.

دستشو رو شونه ی مهرزاد گذاشت و گفت:

مزاحمتون نمیشم برین از آثار بی نظیر من لذت ببرین. من بازم بهت سر میزنم.

ازش جدا شدیم. داشتیم به تابلو ها نگاه میکردیم . هر چی من با علاقه نگاه میکردم از قیافه ی مهرزاد معلوم بود که هیچی از تابلو ها نمیفهمه. بیشتر به نوشته های زیر تابلو توجه میکرد. وقتی دید دارم نگاش میکنم خندید و گفت:

اونطوری نگام نکن ....من تقصیری ندارم ولی باور کن نمیتونم درک کنم.

براش چند تا از چیزایی که بلد بودم توضیح دادم . رفتیم سمت تابلوی بعدی. مهرزاد ازم خواست تا براش توضیح بدم. منم شروع کردم راجع به سبک نقاشی براش توضیح میدادم که یه بهش نگاه کردم، دیدم اصلا به تابلو نگاه نمیکنه. خط نگاهشو دنبال کردم که متوجه یه گروه دختر شدم که داشتن با خنده به مهرزاد نگاه میکردن . وقتی دوباره به مهرزاد نگاه کردم دیدم داره با خنده بهشون نگاه میکنه . از کارش خنده ام گرفته بود. یادم افتاد که چقدر سر هیراد به من می گفت چشم چرون...برای تلافی گفتم:

فهمیدین؟

بدون اینکه دست و پاشو گم کنه گفت:

مگه با توضیح های شما میشه چیزی رو نفهمید؟؟؟


romangram.com | @romangraam