#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_57

-یه نیم ساعتی میشه. حالا کجا میری؟

-با یکی از دکترای بیمارستان میرم نمایشگاه نقاشی.

-از کی تا حالا دکترا به هنر علاقه پیدا کردن؟

با دلخوری ساختگی گفتم: بابا...؟؟؟ خودت میدونی من عاشق نقاشیم.

-میدونم بابا... برو بهت خوش بگذره. شب زود تر بیا تا یه کم ما هم تورو ببینیم.

چشمی گفتم ، کفش پوشیدم و رفتم دم در.

چند دقیقه ای ایستادم که ماشین مهرزاد سر کوچه وایستاد. رفتم سمت ماشین که مهرزاد پیاده شد در حالی که سلام داد و در ماشینو برام باز کرد .

ماشین رو روشن کرد...

توی ماشین معذب بودم. نمیدونستم چی بگم برای همینم ساکت موندم تا خودش یه چیزی بگه. چند دقیقه ای ساکت موندیم که گفت:

حالا این همه راهو داریم میریم به نقاشی علاقه داری؟

-آره... قبل از اینکه تصمیم بگیرم که پزشک بشم میخواستم هنر بخونم.

-پس پزشکی انتخاب دومت بود!!!

-آره. شما چی؟ چی شد که به نقاشی علاقه پیدا کردین؟

مهرزاد لبخند با مزه ایی زد و گفت:راستش من علاقه ای به نقاشی ندارم. فقط برای اینکه دوستم دعوتم کرده بود دارم میرم.

-اشکالی نداره...مهم اینه که دارین میرین کارشو ببینین.

-حالا یه سوال...چرا با اینکه به هنر علاقه داشتی اومدی سراغ پزشکی؟؟؟

باز همون سوال تکراری....به رو به روم خیره شدم و گفتم:


romangram.com | @romangraam