#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_56
-پری:تو رو خدا زودتر بیا...مردم از بی همزبونی...
-روتو برو، شرط می بندم تا همین دو دقیقه پیش مشغول حرف زدن بودی
-پری:گیر نده ...زود بیا.
-خیلی خب...اومدم.
گوشی رو قطع کردم و گفتم:
-من دیگه باید برم، امیدوارم دیگه از دستم ناراحت نباشین...
مهرزاد گفت: نه ناراحت نیستم...اما می خوام ازت دعوت کنم با من بیای به یه نمایشگاه نقاشی...البته اگر دوست داری
یه ذره فکر کردم و گفتم: باشه...چه روزیه؟من باید مرخصی بگیرم.
-پس فردا چطوره؟
-خوبه...
در و باز کردم و گفتم :فعلا خداحافظ
-بابت قهوه ممنون....خیلی چسبید.
خواهش می کنم ی گفتم و اومدم بیرون....
آخرین دکمه پالتومو بستم و خودمو توی آینه نگاه کردم. با اینکه آرایش ملایمی کردم اما قیافم تغییر کرد چون توی بیمارستان معمولا آرایش نمیکنم. نمیدونم چرا ولی استرس دارم. اولین باریه که مهرزاد رو خارج از بیمارستان ملاقات میکنم. فقط دعا میکنم چیزی نگه یا نگم که دعوا بشه...
هنوز نمیدونم کارم درسته یا نه اما احساس بدی هم ندارم. به ساعتم نگاه کردم الاناست که پیداش بشه. چون مهرزاد قرار بود بیاد دم خونه دنبالم منم تصمیم گرفتم زود تر برم دم در... دلم میخواد امروز زود تر تموم شه.
نفس عمیق کشیدم . برای آخرین بار به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون. داشتم میرفتم سمت در که صدای بابارو از آشپزخونه شنیدم که گفت: چه عجب...از اتاق اومدی بیرون. و از آشپزخونه اومد بیرون تا منو دید با تعجب گفت: کجا داری میری؟؟؟ مگه الان از سر کار نیومدی؟؟؟
-نه...امروز مرخصی گرفتم. شما کی اومدین؟
romangram.com | @romangraam