#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_52

-شما در همه حال زیبایین.... خانوم دواچی پرونده ی مریض اتاق ۲۷۴ میشه بدین؟

خانوم دواچی پرونده رو به دستش داد و مهرزاد همین طور که به پرونده رو نگاه می کرد گفت:

میشه همراه من بیاید.

-خانوم دواچی: دکتر من باید برم پایین اگر ضروریه خانم زند باهاتون میاد.

-نه، زیاد عجله ندارم. مننظر می مونم تا کارتون تموم شه.

همون لحظه شیما رسید. دکتر مهرزاد با دیدنش گفت:

-ممنون شما برین به کارتون برسین من با خانوم اسکندری میرم.

وقتی مهرزاد رفت خانوم دواچی با تعجب به من نگاه کرد و گفت:

- وا ....این چرا همچین کرد؟ تو که اینجا بودی.

شونه ایی بالا انداختم و از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق رست. از پنجره به آسمون ابری نگاه کردم..مثل اینکه اونم دلش مثل من گرفته بود. تو این یه هفته که از مهمونی ناگهانی کاوه گذشت فهمیدم تمام تلاشی که برای فراموش کردنش کرده بودم بی فایده بود.دنبال یه راه چاره بودم....راهی بتونم تمام فکرمو آزاد کنم... از تمام چیزایی که ذهنمو درگیر میکنه....خیلی عصبی شدم. با کوچک ترین موضوعی از کوره در میرم. وقتی یاد حرفایی که به مهرزاد زدم میفتم از خودم خجالت میکشم. وقتی میبنم رفتارم با خانوادم تغییر کرده از خودم بدم میاد. کاش هیچوقت باهات صمیمی نمیشدم کاوه...

صدای رعد و برق منو به خودم آورد. اشکمو پاک کردم. هنوز کارام مونده. باید برم...

*************

دم دمای صبح بود. از بیمارستان اومدم بیرون. بارون نم نم میبارید. چون جلوی بیمارستان تاکسی نبود مجبور شدم برم سمت خیابون اصلی. خیلی دوست داشتم تو این هوا زیر بارون قدم بزنم ولی بارون هر لحظه داشت شدید تر میشد. چند دقیقه ای منتظر ماشین ایستادم. اما ماشینی در کار نبود. تقریبا خیس شده بودم. خواستم برم زیر یه سایبون تا یه ذره شدت بارون کم بشه. ولی قبل از اینکه برم تو پیاده رو یه ماشین برام بوق زد. به امید اینکه تاکسی باشه برگشتم که مهرزادو دیدم. بغل پام نگه داشت و شیشه رو داد پایین و با قیافه ی جدی گفت:

-بفرمایید میرسونمتون.

-ممنون منتظر میمونم تا ماشین بیاد.

-ممکنه به این زودی ماشین گیرت نیاد....نترس قرار نیست باهات شوخی کنم.

سوار ماشین شدم و تشکر آرومی کردم که فکر نکنم اصلا شنیده باشه. ازش خجالت می کشیدم. چند بار خواستم ازش عذر خواهی کنم ولی نتونستم.ساکت بودم و به بیرون نگاه می کردم. چون لباسام خیس بود سردم شد و عطسه کردم.مهرزاد نیم نگاهی بهم کرد و بخاری ماشین و روشن کرد.


romangram.com | @romangraam