#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_53

بعد از چند دقیقه گفت: قرار شد من حرفی نزنم...نمی خوای بگی از کدوم طرف باید برم؟

آدرس و بهش دادم. تمام مسیر هر دوتامون ساکت بودیم. وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم.خواستم پیاده شم که گفت:

-من اگر سر کار سر به سر همه میذارم واسه ی اینه که دوست ندارم توی یه محیط بی روح و کسل کننده کار کنم...ترجیح می دم با همه راحت بر خورد کنم.حالا اگر با حرفایی که زدم ناراحتت کردم معذرت می خوام....دوست ندارم با همکارام چه مرد و چه زن مشکلی داشته باشم.

با شنیدن حرفاش بیشتر از رفتاری که باهاش داشتم پشیمون شدم.گفتم:

-این منم که باید معذرت بخوام...راستش این چند وقته حالم زیاد خوب نیست. اون روزم که اون حرفارو زدم از جای دیگه ایی عصبانی بودم.

مهرزاد لبخند شیطونی زد و گفت:

-البته من که به همین راحتی اون روز از یادم نمیره...

یه ذره فکر کرد و گفت:مگر اینکه منو به یه فنجون قهوه دعوت کنی

لبخندی زدم و گفتم:قبول.

-خب حالا دیگه برو خونتون که منم برم...خیلی خستم

ازش خداحافظی کردم و رفتم نوی خونه.

بعد از رسیدگی به یکی از بیمارا رفتم تو station. جز خانوم یکتا کسی اونجا نبود.تا من و دید پرسید:

-خیلی درد داشت؟

-آره...فعلا که بهش مسکن زدم. به همراهش گفتم اگر دردش کم نشد صدامون کنه.

-ایشالله که کم میشه، یه چایی بهم میدی عزیزم؟؟؟

برای هر دوتامون چایی ریختم و نشستم. سر و کله ی پری هم پیدا شد و گفت:بدون من چایی می خورین؟

-خب بیا برای خودت چایی بریز.


romangram.com | @romangraam