#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_51
چقدر به آغوشش نیاز داشتم.یه ذره که آروم شدم از تو بغلش اومدم بیرون. مامان اشکامو پاک کرد و گفت: خب دیگه آشتی؟؟؟؟؟
بهش لبخندی زدم و اونم صورتمو بوسید.می خواست از جاش بلند شه که دستشو گرفتم....منتظر نگاهم کرد. تردید داشتم ولی بالاخره سوالی رو که تو این دو هفته ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم:
-مامان....می خواستم... می خواستم بدونم ....خب
-بگو عزیزم.
سرمو پایین انداختم و گفتم: کاوه حالش خوب بود؟ از... از زندگیش راضی بود؟
مامان دستامو فشرد و گفت: مطمئنی که می خوای بدونی؟
با سر آره ایی گفتم و بهش نگاه کردم.مامان گفت:
-از ظاهر قضیه پیدا بود که با هم زندگیه خوبی دارن...اونطور که مهری و عمه ت تعریف می کردن مثل اینکه همه چیز خوبه... البته ما خودمون زیاد با کاوه برخورد نداشتیم آخه سرش درد میکردو وسطای مهمونی رفت تو اتاقش.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خب دیگه حالا پاشو بریم برات چایی گذاشتم.
بلند شدم و گفتم: باید زود تر راه بیوفتم.
-چرا؟
-ماشین خرابه دیگه. باید زود تر راه بیوفتم که دیر نرسم.
-حالا با خوردن یه چایی دیرت نمیشه. پاشو بیا،
******************
لباسمو عوض کردم و رفتم توی بخش. بعد از انجام کارام و رسیدگی به چند تا بیمار بیکار شدم و رفتم پشت میز استیشن نشستم. خانم دواچی هم اونجا بود. داشتیم با هم حرف میزدیم که دکتر مهرزاد اومد سمت میز استیشن و بدون نوجه به من به خانم دواچی سلام کرد و گفت: به به...خانوم دواچی... چه خوشگل شدین امروز
خانم دواچی خنده اش گرفت و گفت: مرسی، چشمات خوشگل میبینه...من دیگه پیر شدم عزیزم ولی از من زیباتر اینجا هست که بخوای ازش تعریف کنی.
خانوم دواچی با دست به من اشاره کرد ولی مهرزاد اصلا بهم نگاه نکرد. مهرزاد ادامه داد:
romangram.com | @romangraam