#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_50
یه چیزیت شده ها....
برگشتم نگاش کردم که قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت و گفت:
چیه؟؟؟بد نگاه میکنی؟؟؟ دروغ میگم؟
با خنده گفتم:پری تورو خدا شایعه درست نکن. من آبرومو دوست دارم.
منتظر جواب پری نشدم و رفتم.
جلوی میز خانم دواچی ایستاده بود.
تا منو دید گفت: برو اتاق ۶۱ وضعیتشو چک کن.
باشه ای گفتم رفتم سمت اتاق. اومدم برم تو که دکتر مهرزاد از اتاق اومد بیرون، خواستم سلام کنم ولی قبل از سلام من بی توجه از کنارم رد شد.
از حرکتش تعجب نکردم. خیلی وقت بود که باهام حرف نمیزد. خوشحال شدم که بهش سلام نکردم. نمیخواستم غرورمو خورد کنم. رفتم تو. به بیمار سلام کردم و مشغول کارم شدم...
مامان بعد از در زدن اومد تو اتاق و کنارم رو تخت نشست.یه ذره نگام کرد و گفت:
-نمی خوای این سکوت و تموم کنی؟
چیزی نگفتم، مامان ادامه داد: باور کن رفتن ما خیلی بهتر از نرفتنمون بود...حتی به نظر من تو هم باید میومدی تا همه ببینن که روبراهی. همین نیومدنت باعث شد تا عمه ت به همه بگه که تو از حسادتت نرفتی.
-برام مهم نیست عمه پشت سرم چی میگه ولی این برام مهم بود که شما و بابا که نزدیکترین کسام هستین به اون مهمونیه مسخره نرین.
-من درکت می کنم ولی بالاخره تا کی باید ازشون دوری کنیم؟ با نرفتن ما مشکلی حل میشه؟ زمان برمیگرده عقب؟
-نه چیزی عوض نمیشه ولی به همه ثابت میشد که من چقدر براتون اهمیت دارم...
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه، مامان بغلم کرد و در حالی که نوازشم می کرد گفت:
گریه نکن عزیزم.... اصلا ما اشتباه کردیم. از امروز به بعد تو هیچکدوم از مهمونیای خانواده ی پدریت شرکت نمی کنیم، خوبه؟ دیگه گریه نکن آناهیدم....هر چند اگر یه ذره به حرفام فکر کنی متوجه میشی که رفتنمون به اونجا به صلاحت بوده....
romangram.com | @romangraam