#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_37
رفتم توی station .پری که دید عصبانیم پرسید:چته؟چرت اتقدر عصبانی هستی؟
-از اون گوهریه....لا اله الا الله
-هیراد؟مگه چی کار کرده؟
تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که اولش مثل مهرزاد زد زیر خنده ولی وقتی اخممو دید، گفت:خیلی خب...چرا اینطوری نگاهم می کنی؟باهاش حرف میزنم.
-به سیما خبر دادین؟
-آره نبودی ببینی از خوشحالی نمی دونست چی کار کنه.الانم رفتن تا نازگل و ببینن.
خوشحال بودم که حال نازگل بهتر شده بود. خسته بودم رفتم تا یه ذره استراحت کنم.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.ساعت ۸ صبح بود،کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم.صدای ظرف از ببرون میومد که نشون میداد مامانم بیداره.دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه.مامان داشت میز صبحونه رو جمع می کرد که تا منو دید با تعجب پرسید:چرا انقدر زود بیدار شدی؟
-باید برم بیمارستان، عمل داریم.
مامان در حالی که دوباره میز و می چید گفت:پس بشین صبحونتو بخور.
مشغول خوردن شدم ولی هر بار که سرمو بلند می کردم می دیدم مامان داره نگاهم می کنه.احساس می کردم می خواد یه چیزی بگه ولی دو دله.
پرسیدم:مامان چیزی شده؟
یه ذره دست پاچه شد و گفت:نه
-پس چرا اینجوری نگام می کنی؟
-وا...مگه چجوری نگات می کنم؟
-زل زدی به من، چیزی می خوای بگی؟
-نه مادر، دلم برات تنگ شده دارم نگات می کنم.همین
romangram.com | @romangraam