#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_27

مهرزاد که انگار از این بحث لذت می برد نگاهی به من که حالا خیلی خونسرد داشتم به حرفاشون گوش میدادم کرد و گفت:آره بعضی هاشون انقدر زیبا و جذاب هستن که نمی تونی بفهمی چی تو کله ی کوچیکشون میگذره.

با این حرفش یه ذره خجالت کشیدم و برای اینکه ادامه نده گفتم:دکتر من کار دارم.اگر می خواین همراهیتون کنم لطفا عجله کنید.

مهرزاد چشم کشیده ایی گفت و راه افتاد و منم پشت سرش میرفتم.قدم هامو آروم بر می داشتم که پشتش بمونم ولی مهرزاد وایستاد .

برگشت و نگاهم کرد، پرسید:چرا پشتم راه میای؟

بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:نکنه پشت لباسم بازه؟

با این حرفش از کوره در رفتم و گفتم:اگر یه بار دیگه این حرفو تکرار کنی من می دونم و شما.

-پس می خوای بهم دست درازی کنی؟

بحث کردن باهاش بی فایده بود.ترجیح دادم برگردم و از خانم یکتا بخوام که خودش به مهرزاد کمک کنه ولی به محض برداشتن اولین قدم دستشو سد راهم کرد و گفت:چقدر زود رنجی...فقط یه شوخی بود.

برگشتم با جدیت توی چشمای شیطونش نگاه کردم و گفتم:لطفا دیگه با من شوخی نکنید.

دوباره چشمی گفت و با دست اشاره کرد راه بیفتم.این بار باهاش همقدم شدم تا دوباره اذیتم نکنه.مهرزاد دیگه چیزی نگفت و با هم به بیماراش سر زدیم.مهرزاد مثل همیشه سعی میکرد با شوخی هاش بیمارا رو بخندونه.آخرین مریض یه دختر بچه ی 8 ساله به اسم نازگل بود که به خاطر نارسایی قلبی توی نوبت عمل پیوند بود.وقتی رفتیم بالای سرش بیدار بود و تا مهرزاد و دید ،خندید و گفت:سلام عمو

مهرزاد بوسش کرد و گفت:سلام به روی ماهت خانم خوشگله.تو که باز بیداری خوشگل خانم...هنوزم حاضر نیستی زن من بشی؟

نازگل یه ذره فکر کرد و گفت:اول تو حال منو خوب کن، وقتی خوب شدم جوابتو میدم.

-حالا که اینطور شد خیلی زود عملت می کنم.تا من دارم معاینت می کنم یه شعر برامون می خونی ؟

نازگل شروع کرد به خوتدت و مهرزاد وضعیتشو بررسی کرد و وقتی کارش تموم شد از توی جیبش یه کتاب داستان کوچیک در آورد و داد بهش وگفت:اینم جایزه ت بخاطر اینکه دختر خوبی بودی.

نازگل ذوق زده کتاب و گرفت و مشغول نگاه کردنش شد.مادر نازگل همراه ما از اتاق اومد بیرون تا از وضعیت دخترش با خبر بشه.با اینکه مهرزاد همه ش بهش امیدواری میداد ولی اون باز گریه می کرد و از مهرزاد می خواست تا دخترش و نجات بده.

داشتیم بر می گشتیم station.به مهرزاد نگاه کردم.ساکت بود،معلوم بود حسابی توی فکره.بعد از چند لحظه گفت:به نظرت نازگل خوب میشه؟

نگاهش کردم هنوز به جلوی پاهاش نگاه می کرد.گفتم:معلومه که خوب میشه.


romangram.com | @romangraam