#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_26
از جاش بلند شد و اومد روبروم وایستاد.دستاشو توی جیبش کرد و گفت:بله...حق با توِ .من فقط به عنوان یه معلم خوب نگران شاگردمم که شاید درس و یاد نگرفته باشه.
و باز همون لبخند که از روی بدجنسی زد.برگشتم تا برم بیرون که گفت:اگر بخوای می تونم برات کلاس خصوصی بذارم.....به شرط اینکه چشم چرونی رو تعطیل کنی.
دوباره بهش نگاه کردم و گفتم:نیست که خیلی هم دیدنی هستین.
ابروهاشو به حالت تعجب بالا داد و گفت:نیستم؟
-شما احیانا قرصای خود باوری مصرف نمی کنین؟
-آره مصرف می کنم ،اتفاقا خوبم جواب داده.
سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم سمت در که مهرزاد گفت:اگر خواستی برات توضیح بدم بهم بگو.من همیشه ارادت ویژه ایی به خانم ها داشتم و دارم.
بدون اینکه جوابشو بدم رفتم بیرون و تمام حرصم و روی در خالی کردم.
به خاطر رفتار اونروزم سعی می کردم کمتر جلوی دکتر گوهری ظاهر شم ولی دورادور حواسم بهش بود.چون پری شیفتشو عوض کرد زیاد همدیگرو نمی دیدیم و بیشتر تلفنی با هم صحبت می کردیم.بیچاره گوهری خبر نداشت که من تا انگشت کردن تو دماغشم برای پری گزارش می کنم.تازه گندی که زدم رو هم براش تعریف کردم که میگه گهگاهی که گوهری و میبینه یاد من میفته و میزنه زیر خنده.لابد اون گوهری بیچاره فکر می کنه با یه دختر خل و چل طرفه و از پیشنهاد ازدواجی که داده پشیمون شده.بعد از بحث اون شبم با مهرزاد دیگه ندیدمش.
امشبم شیفت بودم.با خانم دواچی توی station نشسته بودیم و اونم داشت از خاطرات دوران جوونیش حرف میزد.زن خیلی مهربونی بود و کل بخش دوستش داشتن.همراه یکی از مریضا اومد و گفت که مادرش درد داره.چون خانم دواچی خسته بود رفتم تا به بیمار مسکن تزریق کنم.وقتی از اتاق اومدم بیرون مهرزاد و دیدم که داشت با خانم دواچی حرف میزد.البته بهتر بگم مثل همیشه داشت با شوخیاش می خندوندش.کلا استعداد خوبی توی شاد کردن اطرافیانش داشت و مریضاش به خاطر اخلاقش دوستش داشتن.همونطور که میرفتم سمتشون مهرزاد و برانداز کردم.واقعا خوشتیپ بود.یه شلوار لی با یه کاپشن شیک و یه کفش اسپرت پوشیده بود که خیلی بهش میومد.مطمئنا اگر اونو بیرون با این تیپ میدیدی فکر نمی کردی که دکتر باشه.
خانم دواچی تا من و دید در حالی که می خندید گفت: آناهید جان، آقای دکتر یه همراه لازم داره تا به بیماراش رسیدگی کنه.اگر میشه تو باهاش برو.
مهرزاد با حالت بامزه ایی به لباساش نگاه کرد و از خانم دواچی پرسید:خانم یکتا جون همه جای بدنم پوشیده س؟هیچ جام معلوم نیست؟
من و خانم دواچی با تعجب بهش نگاه کردیم.خانم دواچی گفت:نه مادر...چطور؟
مهرزاد سرشو به صورت خانم دواچی نزدیک کرد و گفت:راستش بابام همیشه بهم سفارش می کنه که شبا که میرم بیرون لباسای پوشیده بپوشم تا خدایی نکرده کسی نتونه بهم نظر بدی داشته باشه...خودتون که میدونین تو این دوره زمونه گرگ زیاد شده ...
تازه منظورشو فهمیدم با عصبانیت گفتم:واقعا که...خجالت بکشین دکتر.
بهم نگاه کرد.دوباره رفت توی همون جلد شیطونش و گفت:نمی تونم،مداد رنگی هامو نیاوردم. در ضمن چرا عصبانی میشی وقتی خودت خیلی خوب دزدای ناموس و میشناسی؟ من فقط دارم احتیاط می کنم.بالاخره خوشگلیه و هزار دردسر.
خانم یکتا که داشت به حرفای ما گوش میداد ،چون چیزی از ماجرا نمی دونست گفت:آره پسرم، دوره زمونه ی بدی شده.آدمای بد زیاد شدن،مخصوصا همین دزدای ناموسی که میگی....ولی انقدر ظاهر خوبی دارن که نمی تونی تشخیص بدی چقدر بد ذاتن.
romangram.com | @romangraam