#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_22

-پری: منم خودم تعجب کردم.

-خب میخوای چیکار کنی؟

-پری: نمیدونم. راستش خودم هنوز تو شُکم.

-شُک چرا؟ مگه تاحالا خواستگار نداشتی؟ اینارو ول کن. تعریف کن چی شد که بهت گفت؟

-پری: هیچی بابا . توی سلف بودم که اومد پیشم و گفت که میتونم وقتتونو بیرم و منم گفتم بفرمایید. اونم شروع کرد از تعریف کردن از خانومیه منو از این حرفا آخر سرم گفت میشه آدرس بدین با خانواده بیایم خدمتتون. منم گفتم بذارین فکر کنم بعد خبر میدم. اومدم که با تو مشورت کنم که ببینم به مامان بگم یا نه؟

نمی دونستم چی بهش بگم.پری خبر نداشت بدترین آدمو برای مشورت انتخاب کرده.من بعد از شکستی که داشتم دیگه به خودمم اعنماد ندارم.به خاطر اعتمادم به اون بود که به این حال و روز افتادم.با دستای پری که جلوی چشمام تکون میداد به خودم اومدم.پری گفت:حواست کجاست؟

کلافه گفتم:ببین پری به نظرم باید با یکی دیگه در این مورد مشورت می کردی ولی اگر نظر منو می خوای زود تصمیم نگیر. بحث یه عمر زندگیه.به این زودی نمی تونی بفهمی چه طور آدمیه و تا آخرش باهات میمونه. ممکنه ولت کنه اونم موقعی که تو کاملا بهش دل بستی. ممکنه یهو فکر کنه تو به دردش نمیخوری. تو شاید با همه چیزش بسازی ولی اون نمیسازه. اگه ولت کنه چی؟

متوجه نگاه متعجب پری شدم که خیره نگاهم میکنه.گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟

-پری: چرا اینقدر نگاهت منفیه؟ یه خواستگاری کرده... تو چرا اینقدر بزرگش میکنی؟

-اگه جدی نگیری یهو میبینی دورو برت خالیه . یهو چشماتو باز میکنی میبینی تنهایی.. این قضیه رو جدی بگیر. تا خوب نشناختیش بهش هیچ جوابی نده.

-پری: خوبی آناهید؟ میگم اومدم باهات مشورت کنم که ببینم نظر تو راجع به دکتر چیه نه اینکه اینطوری ته دلمو خالی کنی.الان من چی کار کنم؟

-به هر حال من به عنوان یه دوست نمی خوام صدمه ببینی. درسته که دکتر مرده خوبیه ولی بازم میگم زود تصمیم نگیر.

-پری: نمی دونم.حق با توِ.

و غذا سفارش دادیم.

پری بعد از شام اون شب با حرفایی که زدم حسابی ترسیده بود و نمی دونست باید چی کار کنه.سردرگمی کاملا توش پیدا بود.از همه ی خانم های توی بخش که ازدواج کردن در مورد زندگیشون میپرسید که با شنیدن حرفای بعضی هاشون امیدوار میشد و از شنیدن حرفای یه عده ی دیگه پکر و نا امید.اینطور که به نظر میومد پری از دکتر گوهری خوشش میومد.نزدیکای صبح از سر کار خسته اومدم خونه. شیفته شب بودم که الان کارم تموم شد. ساعتو نگاه کردم 5 صبح بود.با خستگی لباسامو در آوردم و پرت کردم رو صندلی اتاقم و خودمو روی تخت انداختم.از خستگیه زیاد خوابم نمی اومد. چشمم افتاد به دیوار. جای تابلویی که قبلا به دیوار چسبیده بود سایه افتاده بود. جای عکسمون خالی بود. نیش خندی زدم. خیلی وقت بود بهش فکر نکرده بودم و این برام خیلی خوبه. دیگه نمیخواستم زندگیمو خراب کنم. با بی حوصلگی روی تخت جا به جا شدم که یهو گوشیم زنگ خورد. با عجله کیفمو زیر و رو کردم. ممکن بود با صدای بلند گوشیم مامان و بابا رو بیدار بشن. آخه کدوم مزاحمی این موقع زنگ میزنه؟ گوشیمو پیدا کردم . شماره ی پری بود.

با کلافگی و عصبانیت گفتم: ها؟

-پری: ها نه بله.


romangram.com | @romangraam