#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_138
-همچین میگه ماشینم انگار لامبورگینی داره. یه ابوطیاره بیشتر نداریا.
-همین ابوطیاره از سرتم زیاده. تو لیاقتت همون وسایل حمل و نقل عمومیه. اصلا برو پایین.
-خب بابا...ببخشید....من مخلص تو و ماشینتم هست.
خندیدم و گفتم:
-دیگه تکرار نشه.
بعد از نیم ساعت رسیدیم بیمارستان...از ترافیک متنفرم ولی امروز دوست نداشتم راه باز شه تا برسیم.... بعد از تقریبا یک ماه دارم بر میگردم سر کار، تازه نامزدم کردم...اونم با یکی از محبوب ترین دکترای بیمارستان بین خانما....مطمئنم آقایون از شنیدن این خبر خوشحال میشن اما در مورد خانما....بهتره بهش فکر نکنم.
پری که دید همونطور سر جام نسشتم، گفت:
-بیا بریم تو، چیزی نمیشه...تازه من خیلی مشتاقم قیافه ی طناز و ببینم...بیچاره فکر میکرد با زنگ زدن به بابای مهرزاد جلوی ازدواجتون و میگیره ولی خبر نداره چه سهم بزرگی تو این امر خیر داشته...فقط رفتیم تو حلقه تو بگ.....
نگاهش روی انگشتام خیره موند و پرسید:
-پس حلقت کو؟؟؟؟ نگو که جا گذاشتیش.
-نه بابا...تو کیفمه.
-خب بذار دستت دیگه.
-نه، بذار اول ببینم اوضاع چطوره...بعدشم میخوام اول آرتام به همه بگه.
-خیلی خب. بریم تو.
تا زمانی که برسیم به بخش خودمون مشکلی نبود جز نگاه چندتا از همکارا که دوستانه نبود ولی در کل بیشترشون عادی برخورد کردن و دلیل غیبتم و پرسیدن.پری گفت:
-دیدی کسی چیزی نگفت.
جلوی در بخش یه نفس عمیق کشیدم و رفتیم تو. خانم دواچی تو استیشون نشسته بود و سرش پایین بود. با شنیدن سلامم بهم نگاه کرد و اومد بیرون استیشون تا بغلم کنه. گفت:
romangram.com | @romangraam