#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_136

لبخندی زدم تا خیالش راحت بشه. عموش صیغه رو خوند و ما به هم محرم شدیم . آرتام حلقه ها رو از تو جیبش در آورد و بعد از اجازه گرفتن از بابا دستم کرد و همه دست زدن. بابا دستم و گرفت و گذاشت تو دست آرتام....از دیدن حلقه ی اشک تو چشماش دلم گرفت ولی سعی کردم لبخند بزنم....من هیجوقت دختر خوبی براشون نبودم. به ترتیب همه باهامون روبوسی کردن و تبریک گفتن. وقتی نوبت پری رسید:

-حالا که این اتفاق افتاد حداقل از موقعیت استفاده کن و با آرتام جون خوش بگذرون....تو رو خدا ببین چه جیگری شده.

-بهش فکر میکنم.

بعد از چند ساعت همه عزم رفتن کردن....موقع رفتن ارتام منو برد یه گوشه و گفت:

-اولین مرحله که تموم شد.

-بیمارستان چی میشه؟

-هیچی...مثل یه خانم دکتر خوب از شنبه برمیگردی سر کارت.

-....

-تا من هستم نگران نباش. نمیدارم هیچ کس بهت چپ نگاه کنه.

لبخندی زدم. گفت:

-من دیگه میرم...ممنون مراسم خوبی بود.

باهاش خداحافظی کردم و اونم برگشت که بره ولی هنوز یه قدم بر نداشته بود که برگشت. پرسیدم:

-چیزی یادتون رفت؟

یه ذره نگاه کرد و گفت:

-نه...فقط میخواستم بگم امشب خیلی خوشگل شدی.

و منتظر جواب من نموند و رفت.

دوباره به در خونشون نگاه کردم....نه، مثل اینکه این دختره قرار نیست بیاد...پوفی کردم و موبایلم و در اوردم تا شمارشو بگیرم....هنوز اولین بوق نخورده بود که بالاخره سر و کله ش پیدا شد. خیلی خونسرد نشست تو ماشین و گفت بریم ولی من همینطور بی حرکت زل زدم بهش تا شاید یه ذره خجالت بکشه. وقتی دید حرکت نمی کنم، نگام کرد و با قیافه ی حق به جانب پرسید:


romangram.com | @romangraam