#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_13

-اول سلام میکنم به دختر خانم های گل و آقا پسرای عزیزمون و دوم ازتون ممنونم که وقتتون وبه ما دادین و سوم خیلی خوشحالیم که با ما همکاری می کنید.امروز بعد از یک ماه تاخیر فرصت شد تا با شماها بیشتر آشنا بشیم و در مورد یه سری از مسائل با هم صحبت کنیم.چون همه باید برین سرکارتون ,نمی خوام زیاد وقتتون و بگیرم...پس سریع میگم.تمامی این دکترایی که اینجا هستن اعضای هیئت مدیره ن که ازشون خواستم تا بیان تا شما باهاشون آشنا بشین.

سنگینی نگاهی رو روی خودم احساس کردم .سرمو برگردوندم دیدم مهرزاده که با همون لبخند وچشمای شیطونش داره نگاهم میکنه . پس هنوز یادش نرفته .من دریا هم که برم باید یه آفتابه آب همراهم ببرم از بس که بد شانسم.نگاهمو بی تفاوت ازش گرفتم و به بقیه ی اعضا نگاه کردم.دکتر وزیری ادامه داد:

-راجع به قوانین اینجا دیگه توضیحی نمی دم چون همه تون باهاش آشنا هس ....

با صدای ضربه ایی به در,دکتر وزیری حرفشو قطع کرد ومثل همه به در نگاه کرد.از دیدن دکتری که اومد تو تعجب کردم. باورم نمی شد،این که زرافشان بود.وقتی در و بست ,گفت:از همه معذرت می خوام, ولی یه مریض داشتم که باید بهش رسیدگی می کردم.

دکتر وزیری لبخندی زد و با دست به یه صندلی خالی اشاره کرد و گفت:اشکالی نداره.بفرمایید بشینید.

بعد از نشستن زرافشان ,دکتر وزیری حرفشو ادامه داد و من تونستم نگاه متعجبم و که از لحظه ی ورود زرافشان بهش دوخته بودم و ازش بگیرم.دکتر به طور خلاصه و کوتاه نکاتی رو به بچه ها گوشزد کرد و گفت:

-تمامی کلاسای عملی تون اینجا انجام میشه و دکترای خودمون بهتون آموزش میدن....اگر نمراتتون خوب باشه و از کارتون توی بیمارستان هم راضی باشیم ,همینجا میمونید....در آخر هم باید بگم هر کس اگر به مشکلی برخورد میتونه بیاد و به خودم بگه ولی اگر نبودم بقیه ی اعضا کمکتون می کنن...خب,حالا اگر سوالی دارین می تونین بپرسین.

چند نفری سوالاشون پرسیدن و بعد یک ربع دکتر وزیری با آرزوی موفقیت برای همه از در رفت بیرون اما بچه ها دکترای دیگه رو دوره کرده بودن و همراهشون از اتاق بیرون میرفتن.جالب اینجا بود که تمام دخترای جوون دور مهرزاد بودن و صدای خندشون کل اتاق و گرفته بود.اینطور که بچه گفته بودن گویا مهرزاد خیلی شیطون و شوخ بود.من و بیتا هم از اتاق اومدیم بیرون ولی توی راهرو هنوز شلوغ بود,بیتا گفت:اوه اوه.. طناز و نگاه کن,آماده ی انفجاره.

به طناز که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردم و گفتم:معلومه خیلی عصبانیه.

با صدای سلام دکتر زرافشان به سمتش برگشتم و جوابشو دادم.بیتا ببخشیدی گفت و ما رو تنها گذاشت.زرافشان گفت:اول که دیدمتون فکر کردم اشتباه میبینم.نگفتین اینجا کار می کنید.

لبخندی زدم و گفتم:تا جایی که یادم میاد شما سوالی در این مورد نپرسیدین.

خندید و گفت:بله,حق با شماست.به هر حال از دیدن دوبارتون به خصوص به عنوان همکار خیلی خوشحال شدم خانم...

-زند هستم.

-خیلی خوشحال شدم دکتر زند.

-منظورتون دکتر بعد از اینه دیگه؟؟

هر دو خندیدیم.پری رو دیدم که ته راهرو بود و برام دست تکون میداد.با زرافشان خداحافاظی کردم ورفتم کنارش و گفتم:چیه بال بال میزنی؟

-هیچی دیدم اینجایی گفتم با هم بریم .دور مهرزاد چقدر شلوغ بود,باز چشم طناز و دور دیدن؟


romangram.com | @romangraam