#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_12
خندید و گفت:به خودم امیدوار شدم.تا حالا فکر می کردم پیر شدم.راستش این اولین باره که قراره تدریس کنم.شما دارین تخصص میگیرین؟
-بله من الان رزیدنت قلب و عروقم.
-موفق باشین.
-ممنون,ببخشید من باید برم.
-خواهش می کنم.ممنون از راهنماییتون.
سری به نشونه خداحافظی تکون دادم و از دانشگاه بیرون رفتم.سوار ماشین شدم و رفتم خونه.مامان تا من و دید گفت:سلام عزیزم, کاراتو انجام دادی؟
-آره ولی خیلی شلوغ بود.خیلی خسته شدم میرم بخوابم.
مامان با دلخوری گفت:فکر می کردم بعد از سرکار رفتنت با تنهایی خداحافظی کنی ولی اشتباه کردم.هنوزم تنهایی رو ترجیح میدی.
رفتم کنارش نشستم و گفتم:چرا این حرف و میزنی عزیزم؟من فقط یه ذره خستم.
-درد منم همینه.آخه چرا باید انقدر کار کنی که خودتو خسته کنی؟میدونی چند وقته ندیدم یه دل سیر بخندی.فکر می کنی نمی فهمم همه ی لبخندات تظاهره؟تا کی می خوای بهش فکر کنی؟اون الانم داره با خوبی و خوشی زندگی می کنه اما تو چی؟یه نگاه به خودت بنداز.هر روز داری لاغرتر میشی.فکر می کنی با اذیت کردن خودت چیزی عوض میشه؟
با شنیدن حرفای مامان نتونستم جلوی اشکام و بگیرم.نمی دونم این کابوس کی می خواد تموم بشه.مامان که دید من دارم گریه می کنم بغلم کرد و درحالی که موهامو نوازش می کرد گفت:گریه کن عزیزم اما سعی کن به خودت بیای...اون انقدر ارزش نداشت که بخوای به خاطرش خودتو اذیت کنی.باور کن من و بابات نمی تونیم تو رو تو این شرایط ببینیم.
وقتی یه ذره آروم شدم از بغل مامان بیرون اومدم و گفتم:لطفا یه ذره به من زمان بدین.من هشت سال از بهترین سالهای زندگیم و با اون گذروندم.برای فراموش کردن تمام اون لحظه ها به زمان احتیاج دارم.اما قول میدم تمام تلاشمو بکن.می دونم تو این مدت خیلی اذیتتون کردم.معذرت می خوام.
مامان لبخندی زد و گفت:حالا که قول دادی نباید تا شب بری تو اتاقت و همین جا پیش خودم میمونی.
خندیدم و گفتم:حالا امروز که به کنار ولی اگر روزای دیگه خسته بودم هم نباید برم تو اتاقم؟
-در مورد اون بعدا صحبت می کنیم.تو امروز برادریت و ثابت کن
برای اینکه مامانو خوشحال کنم تا موقع خواب کنارش موندم وکلی حرف زدیم.بابا هم وقتی اومد خونه و من و سرحال دید خوشحال شد.
الان تقریبا یک ماه از اولین برخوردم با مهرزاد میگذره و تو این مدت اصلا جلوش آفتابی نشدم. صبح که رفتم سر کار بچه ها گفتن مدیریت بیمارستان از تمام دانشجوهایی که توی بیمارستان هستن,خولسته تا یکساعت دیگه توی دفترش جمع بشن.فکر نکنم مهرزاد و اونجا ببینم چون پری گفته بود با اینکه بیشتر سهام بیمارستان و داره ولی مدیریت و واگذار کرده به دکتر وزیری که از همه مسن تر و با تجربه تر بود.دکتر وزیری همون جراح قلب مجردیه که پری گفته بود خانمش و از دست داده.یکی دو بار بیشتر باهاش برخورد نداشتم ولی مرد دوست داشتنی و مهربونیه و تمام بیمارستانم عاشقشن. با یکی از دخترا به اسم بیتا رفتیم دفتر دکتر وزیری که حسابی شلوغ بود و بیشتر دانشجو ها اونجا بودن.من و بیتا هم رفتیم کنار دوستامون نشستیم.دکتر وزیری هنوز نیومده بود و توی اتاق حموم زنونه ایی بود واسه ی خودش وهمه با هم حرف میزدن.داشتم به این فکر می کردم شب حتما سردرد میگیرم که در باز و شد و دکتر وزیری اومد تو اما در و نبست و پشت سرش یه سری دکتر دیگه از جمله مهرزاد اومدن تو.میتونستم خوب چهرشو ببینم. واقعا خوشگل بود.صورت کشیده ایی داشت و موهای کوتاه قهوایی تیره که با چشمای آبیش ترکیب زیبایی داشت.بینی کشیده و خوش فرم ولبای گوشتیش هم جذابترش کرده بود. وقتی خوب براندازش کردم سرمو انداختم پایین و سعی کردم بی تفاوت باشم.بعد از چند دقیقه سکوت برقرار شد و وزمانی که دکتر وزیری شروع کرد به صحبت کردن سرمو بلند کردم و تمام حواسم دادم به حرفاش :
romangram.com | @romangraam