#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_125
لبخندی زدم و گفتم:
-تا نزدیکای صبح داشتم با مادربزرگم درد و دل میکردم، دیر خوابیدم.
-هوم...الان سبک شدی؟
-خیلی. مادربزرگم همیشه سنگ صبورم بوده. راستش مثل مامانم یه ذره به تصمیمم شک کرده، واسه ی همینم مجبور شدم کلی دلیل براش بیارم تا قانع بشه.
-شد؟
-فکر نمیکنم.
-خودم درستش میکنم، نگران نباش.
-مهموناتون و دعوت کردین؟
-آره بهشون گفتم و ازشون خواستم فعلا به بابام چیزی نگن.
-پدرتون ناراحت میشه.
-فکر نمیکنم. جدا از اینکه دوست نداره ازش جدا باشم، یکی از آرزوهاش دیدن ازدواج منه.
-یعنی انقدر از ازدواج فراری بودین؟
-نمی خوام فعلا خودم و درگیر کنم.
خندید و گفت:
-هر چند موقتا در گیر شدم ولی خب خیلی فرق میکنه.
جلوی یه جواهر فروشی نگه داشت و گفت:
-رسیدیم. اینجا مال یکی از دوستامه و کاراشم عالیه.
romangram.com | @romangraam