#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_121

از حرفی که مامانی در مورد مهری زد خندم گرفت، اشکامو پاک کردمو گفتم:

-اصلا اونا رو ول کنین. راستش من اومدم تا یه خبر خوب بهتون بدم.

مامانی خندید و گفت:

-پس حسابی خوش خبری. خوب چی شده؟

-خب...راستش...من دارم...یعنی...آخر هفته نامزدیمه.

خنده روی صورت مامانی خشک شد و با تعجب زل زد بهم...وقتی دیدم چیزی نمیگه پرسیدم:

-چرا چیزی نمیگین؟

مامانی اخم شدیدی کرد و گفت:

-هیچ معلوم هست داری چی کار میکنی؟

-خب دارم ازدواج میکنم. مگه کار بدیه؟

-خودتو به اوت راه نزن...چرا انقدر زود تصمیم به ازدواج گرفتی؟

-خب از یکی خوشم اومده میخوام باهاش ازدواج کنم.

مامانی هم موشکافانه نگام کرد و گفت:

-یعنی باید باور کنم که تویی که تا همین دو دقیقه پیش داشتی به خاطر پسر عمه ت گریه میکردی از یکی دیگه خوشت اومده؟

-اولا من به خاطر غرور له شدم گریه کردم نه پسر عمم. دوما مگه قراره تا آخر عمر از کسی خوشم نیاد و تنها بمونم؟

-با خصوصیت اخلاقی ایی که تو داری اینکه تنها بمونی اصلا برام عجیب نیست.

-بی خیال مامانی...شما که هنوز مهر...ارتام و ندیدین که....انقدر خوب هست که بتونه جای کاوه رو بگیره.


romangram.com | @romangraam