#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_120
-چرا نمیشینی زینت خانم؟
-راستش من واسه ی شام یه کم خرید دارم تا تو اینجا پیش توران خانمی من میرم و سریع بر میگردم.
-زحمت نکشین من باید برم.
مامانی اخمی کرد و گفت:
-بعد چند ماه اومدی پیشم مگه من میذارم بری؟ خجالت بکش.
دیدم دلش خیلی پره گفتم:
-من غلط بکنم که بخوام برم...اصلا تا هر وقت که اراده کنی در خدمتتون هستم.خوبه؟
مامانی لبخندی از روی رضایت زد و به زینت گفت بره خرید کنه. زن خیلی خوبیه....از ۴ سال پبش که مامانی یه سکته ی ناقص و رد کرده بود و دچار مشکل توی راه رفتنش شده بود به پیشنهاد یکی از آشناها برای پرستاری استخدامش کردیم. زن تنهایی بود و جز مامانی کسی از گذشته ش خبر نداشت. چایی مامانی رو دادم دستش و یه قلپم از چایی خودم خوردم.مامانی پرسید:
-حالا چی شد که بعد از قرن ها نوه ی بی معرفتم یادی از مادربزرگ پیرش کرد؟
-تو رو خدا اینطوری نگو مامانی...تو که میدونی چقدر برام عزیزی ولی باور کن حالم خوب نبود.
مامانی دستامو گرفت و گفت:
-میدونم، الان خوبی؟
باز یاد کاوه افتادم و اشک تو چشام جمع شد. مامانی سرم تو بغلش گرفت و منم زدم زیر گریه...بالاخره تونستم یه دل سیر گریه کنم بدون اینکه نگران باشم مبادا پدر و مادرم صدامو بشنون و غصه بخورن. همیشه با مامانی راحت بودم و بودن کنارش بهم آرامش میداد. اونم خیلی خوب درکم میکرد، نه تنها منو بلکه همه رو.
مامانی همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت:
-کاوه باهات بد کرد، اما من هنوز نمی فهمم چرا اینکارو کرد...فقط یادمه بعد از عروسیش یه شب تنها اومد اینجا و گله کرد که چرا عروسیش نرفتم. منم به جای تو هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم...اون تمام مدت ساکت بود و بعد از حرفام بلند شد که بره ولی قبل از رفتنش گفت این تو بودی که بی معرفتی کردی.
با عصبانیت گفتم: من؟ اون بود که فقط منتظر بهونه بود که بره سراغ مهری.
-نمی دونم حق با کدومتونه چون هر دو تاتون ساکتین و چیزی نمیگین. فکر کنم تنها کسی که خوشحاله اون دختره ی شیرین عقله که حسابی داره می تازونه. از همون روز اولم که دیدمش بهت گفتم که ازش خوشم نمیاد ولی تو گوش نکردی.
romangram.com | @romangraam