#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_111
خندم گرفت. یه ذره فکر کردم و گفتم:
-خوب اگر نامزدی رو بهم بزنیم که باز باباتون اصرار می کنه برین چه فرقی می کنه؟
-تا اون موقع یه فکری می کنم.من الان با این نامزدی یه ذره زمان می خرم. اما با همه ی این حرفا هر تصمیمی که بگیری من بهش احترام میذارم
-نمی تونستم منکر محبتاش بشم ولی اگر این اتفاق میوفتاد برام توی فامیل بد میشد. ولی این فکر که مهری رو اذیت کنمم قلقلکم میداد. گفتم:
-الان باید جواب بدم؟
-نه می تونی فکر کنی ولی فقط تا پس فردا...
سری تکون دادم. از جام بلند شدم و گفتم:
-تا فردا شب بهتون خبر میدم.
مهرزادم بلند شد و گفت:
-اگر مخالف بودی راحت بگو و تو رو دروایستی من نمون. من اصلا ناراحت نمیشم. مرسی از اینکه اومدی.
-خواهش می کنم. خداحافظ.
همینطور که از میز دور میشدم به پیشنهاد مهرزاد فکر می کردم....اون دوبار کمکم کرده بود و خیلی دلم می خواست که جبران کنم ولی اگر این کارو می کردم شاید مامان و بابامم ضربه می خوردن. همه ش تقصیر مهریه...بازم قیافش اومد جلوی چشمم که داشت بهم می خندید...پاهام از حرکت وایستاد و برگشتم. مهرزاد با تعجب بهم نگاه کرد و پرسید:
-چیزی شده؟
مگه نمی خواستم از مهری انتقام بگیرم....چرا اون باید راحت زندگیشو بکنه و با این حال بازم اذیتمم بکنم....چرا باید این اجازه رو بهش بدم؟مهرزاد هنوز منتظر نگاهم می کرد. تردید و کنار گذاشتم و گفتم:
-قبول می کنم.
ای که بی تو خودمو، تک و تنها میبینم
هر جا که پا میذارم، تو رو اونجا میبینم
romangram.com | @romangraam