#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_110
سفارشمون و آوردن. هر دوتامون ساکت بودیم. به مهرزاد نگاه کردم که غرق در افکار خودش بود...بعد از چند دقیقه گفت:
-راستش یه خواهشی ازت دارم ولی قبلش ازت می خوام که اول به حرفام گوش بدی و بعدم هر تصمیمی که خواستی بگیری .
از حرفش تعجب کردم ولی ساکت موندم تا ادامه بده. یه جرعه از قهوش خورد و گفت:
-مادرم یه دانشجوی امریکایی بود که خیلی سال پیش برای ادامه ی تحصیل تو رشته ی ادبیات پارسی میاد ایران و پدرمم به واسطه ی یکی از دوستاش مامانم و میبینه و یه دل نه صد دل عاشقش میشه و بخاطرش قبول میکنه که بعد از ازدواجشون از ایران برن. زندگیشون خوب بود و عاشق همدیگه بودن. تا اینکه من به دنیا اومدم. همه چیز خوب بود و بابامم مثل پروانه دور مادرم می چرخید که زندگی روی بدشو نشونمون داد...۶ سالم بود که مادرم توی یه تصادف از دنیا رفت. حال اون روزای بابامو خوب یادمه...تا یه مدت مشکل روحی پبدا کرده بود و فکر می کرد مادرم زندست .... منم که دیگه میتونی حدس بزنی چه حالی داشتم....فقط ۶ سالم بود...بابام هر شب مست میومد خونه. صدای گریه هاش هنوز تو گوشمه....خیلی عذاب کشید...یه جورایی میشه گفت دست از زندگی کشیده بود تا اینکه یه شب حالش خیلی بد شد و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان ....تمام مدت که داشتن بابامو معاینه می کردن گریه می کردم و از خدا می خواستم که بابامو ازم نگیره... وقتی دکتر اومد بیرون و گفت حالش خوبه انگار دنیا رو بهم دادن....دکتر دوست بابام بود و ازم خواست که شب برم خونشون که مخالفت کردم و همونجا موندم....بعد از یکی دو ساعت که پرستار رفت تو اتاق صدای داد و فریاد بابام بلند شدو چند تا پرستار دیگم رفتن تو اتاق....بابام از اینکه نجاتش داده بودن ناراضی بود...دوست بابام رفت تو اتاق و از همه خواست که برن بیرون...حتی منم بیرون کرد....صدای دادایی که سر بابام میزد و میشنیدم، داشت در مودر من حرف میزد.... وقتی از اتاق اومد بیرون من که خیلی نگران بابام بودم رفتم تو....بابام داشت گریه میکرد و تا منو دید پرید و بغلم کرد...انگار تازه منو دید.
خلاصه از اون روز به بعد بابام شد همون آدم سابق ولی بیشتر به من توجه می کرد و میگفت من تنها دلیل زندگیشم....زیاد نمیداشت ازش جدا بشم. منم که حسابی سرم به درسام گرم بود و کارم فقط درس خوندن بود. تا اینکه برای ادامه ی تحصیل رفتم اروپا....بابام اول خیلی مخالفت می کرد ولی بالاخره عموم راضیش کرد...من تا اون موقع اصلا ایران نرفته بودم ولی عکساشو دیده بودم....چون زبان پارسیم خیلی خوب بود دوستای ایرانیه زیادی پیدا کردم...مثل همین بردیا....اولین بار اون بود که منو برای تعطیلات برد ایران....خیلی برام جالب بود و حس خیلی خوبی داشتم....وقتی دوباره برگشتیم دلم عجیب گرفته بود....بردیا که علاقم و دید پیشنهاد داد که بعد از درسم برگردم ایران و اینجا کار کنم... روش فکر کردم و دیدم بیراه نمیگه...اما وقتی بابامو در جریان گذاشتم مخالفت کرد. خودشم راضی به اومدن نبود. البته بهش حق میدادم، بعد این همه سال زندگی با امکانات خوب براش سخت بود برگرده...اما من تصمیم خودمو گرفته بودم و بابامم که دید کاری نمی تونه بکنه قبول کرد که بیام اما ازم قول گرفت که هر وقت که ازم خواست بلافاصله و بدون هیچ حرفی برگردم...منم چون نمی خواستم ناراحتش کنم قبول کردم و با سرمایه ایی که بابام بهم داد تو این بیمارستان شریک شدم....
یه لحظه ساکت شد. احساس کردم نسبت به حرفی که می خواد بزنه دودله...بالاخره گفت:
-دو روز بعد از اون مهمونی بابام بهم زنگ زد و ازم در مورد تو سوال کرد...
با تعجب پرسیدم:
-پدرتون از کجا فهمیده؟
-مثل اینکه طناز زنگ زده و جریان و برای بابام گفته....پدرش هم دوره ی بابام بوده....حتما میدونی که طناز از من خوشش میاد و آرزوشه که از ایران بره اما چون تک فرزنده خانوادش مخالقن. بعد اون شب گویا احساس خطر کرده و زنگ زده تا بوسیله ی بابام جلوی مارو بگیره که موفقم بود چون بابام ازم خواست برگردم...منم که دیدم خیلی جدیه، چون می دونستم یه زمانی عاشق بوده مجبورشدم بگم که عاشق تو شدم و حتی چون می دونستم مخالفه خواستگاریتم اومدم. حرفم و باور نکرد و منم با عموم هماهنگ کردم و ازش خواستم که به بابام زنگ بزنه و بگه که اونم باهام اومده. حالام بابام می خواد بیاد ایران تا تو رو ببینه...
از حرفاش خشکم زده بود. همینطوری زل زده بودم بهش که گفت:
-میدونم کار اشتباهی کردم ولی مجبور شدم.
-آخه...
-من گفتم بیای تا بهت یه پیشنهاد بدم و اگر خواستی می تونی قبول کنی...اگر موافقت کنی من میام خواستگاریت و ما با هم نامزد می کنیم تا بابام بیاد ایران و تو رو ببینه و وقتی مطمئن شد خودم یه راه خوب پیدا می کنم که نامزدی رو بهم بزنیم.اینطوری جو توی بیمارستانم درست میشه. در عوض منم تو این مدت قول میدم کمکت کنم که حال مهری رو بگیری.
یاد حرفی که امروز مامانم سر نهار زد و باعث تعجبم شد افتادم. گفتم:
-مادرم امروز گفت که شنیده کاوه تا کمتر از یکسال دیگه میره آلمان و شاید دیگه برنگرده پس زیاد برام فرقی نمی کنه که حالشو بگیرم. در ضمن ،شما به این موضوع فکر کردین که اگر نامزدیم بهم بخوره تو فامیل برام چقدر بد میشه؟اونم بعد از جریان کاوه.
-من کاری می کنم که همه فکر کنن مشکل از من بوده. حتی شده منقل و بساط میارم وسط پذیرایی خونتون مواد میکشم...چطوره؟
romangram.com | @romangraam