#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_105
با احساس دستی روی شونم از فکر اومدم بیرون...شیما بود که با نگرانی نگاهم می کرد. لبخند بی جونی زدم تا بفهمه حالم خوبه. با مهربونی بازومو نوازش کرد و گفت: خودتو اذیت نکن.
انگار منتظر یه تلنگر بودم. شیما رو از پشت پرده ی اشکی که تو چشمام جمع شده بود تار میدیدم. دوباره سرمو انداختم پایین تا بتونم یه ذره به خودم مسلط بشم. شیما برای آروم کردنم گفت:
-تو رو خدا گریه نکن...به خاطر پری... میدونی که اگر تو رو اینطوری ببینه ناراحت میشه.
پری...انقدر شوکه شده بودم که اونو یادم رفته بود. سرمو بلند کردم تا بین جمعیت پیداش کنم که کار خیلی مشکلی نبود چون در حالی که سر جاش نشسته بود زل زده بود بهم...از نگاهش معلوم بود که خیلی دلخوره، با اینکه دید حالم خوب نیست اصلا سراغمم نیومد...یه ذره که نگام کرد با اخم روشو برگردوند. دیگه دلم نمی خواست اونجا باشم...مهری اومد کنارم و گفت:
-خب دیگه من دارم میریم...کاوه تو ماشین منتظرمه...کاری با من نداری عزیزم.
بازم شعور کاوه که یه ذره خجالت حالیش میشه. با تمام نفرت بهش نگاه کردم که خندید و سرشو آورد جلو و آروم زیر گوشم گفت:
-میتونی بعدا ازم تشکر کنی...من یه موقعیت عالی برای ازدواجت درست کردم.
اینو گفت و سریع رفت...خیلی جلوی خودم گرفتم تا یه بلایی سرش نیارم.جرأت کردم و به اطرافم نگاه کردم.، جو تقریبا آروم شده بود و همه دوباره مشغول شده بودن اما طرز نگاه خیلی از همکارای خانمم بخصوص دوستام نسبت بهم عوض شده بود....الان بهترین موقعیت بود که از اونجا برم...تا از جام بلند شدم شیما پرسید:
-کجا؟
-من دارم میرم...از طرف من از بقیه ی بچه ها (نگاهی به پری کردم که هنوزم با اخم به روبروش خیره بود) خداحافظی کن.
-شیما: وایستا منم باهات میام.حالت خوب نیست...
-نه تو بمون.
ازش خداحافظی کردم و رفتم دم در و از همون آقایی که پالتومو گرفته بود خواستم که برام بیارتش. مهرزاد اومد کنارم و پرسید:
-کجا میری؟
-باید برم...
مهرزاد یه ذره نگاهم کرد و گفت:
-اگه حرفشو تأیید کردم به خاطر...
romangram.com | @romangraam