#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_104
رو به مهرزاد ادامه داد: مگه نه دکتر...به نظر من که دوستیه شما و خانم زند به ازدواج ختم میشه...
سکوت بدی بود....
شوکه شده بودم...فقط به مهری نگاه می کردم که با لبخندی از روی پیروزی به من نگاه می کرد... ولی متوجه نگاه خیره ی مهمونا رو خودم بودم....ای کاش اینا همه ش توهم های ناشی از تبم بود...روی نگاه کردن به کسی رو نداشتم...کاوه بود که سکوت و از بین برد و بعد از اینکه خودشو به مهری رسوند، عصبی گفت:
-معلوم هست داری چی کار می کنی؟
پس کاوه تنهاش گذاشته بود و اونم از فرصت نهایت استفاده رو کرده بود...دوباره عرق کردم و احساس می کردم گلوم خشک شده...مهری شونه ایی بالا انداخت و گفت:
-مگه چی کار کردم؟ فقط حقیقت و گفتم.
و رو به مهرزاد ادامه داد:
-مگه نه دکتر؟
با تردید به مهرزاد نگاه کردم که دستاشو توی جیب شلوارش کرده بود و خونسرد به مهری نگاه میکرد...دیگه برام مهم نبود که آبروم جلوی کاوه و مهری بره...باید همونجا به همه می گفتم جریان از چه قراره تا جلوی داستانای بعدی رو بگیرم....آبروم پیش اون دو تا بره بهتر از اینه که نتونم تو بیمارستان سرم جلوی همکارام بلند کنم....اما قبل از اینکه لب باز کنم مهرزاد گفت:
-حق با شماست.
مهری که انگار دنیا رو بهش دادن، خندید و گفت:
-دیدی خودشونم تأیید کردن..
و رو به کاوه گفت: من مقصر نیستم. اگر همه تعجب کردن به خاطر پنهون کاری خودشون بوده.
-مهرزاد: پنهون کاری ایی در میون نبود...اگر حرفی نزدم و از خانم زند خواستم چیزی نگه واسه ی این بود که دلیلی نداره دیگران از مسائل خصوصی زندگیه من با خبر باشن.
مهرزاد که قیافه ی متعجب منو دید لبخند اطمینان بخشی زد و رو به بقیه گفت:
-فکر نمی کنم چیز عجیببی باشه که من از کسی خوشم بیاد؟
با دست به گروه ارکست که تحت تاثیر جو بوجود اومده قرار گرفته بودن و ساکت شده بودن اشاره کرد که کارشون و انجام بدن و خودشم رفت سمت یکی از مستخدمین و یه چیزی بهشون گفت. خیلی خونسرد بود، انگار نه انگار که آبروی اونم رفته...صدای موزیک دوباره بلند شد...حالا که مهرزاد حرف مهری رو تأیید کرده بود دیگه نمی تونستم انکار کنم چون بقیه فکر می کردن می خوام کارمو توجیه کنم....بغض کرده بودم ، سرمو انداختم پایین و از عصبانیت ناخنمو کف دستم فرو کردم. می دونستم که هنوزم نگاه خیلی ها روی من و مهرزاده. حتما الان فکر می کنن من یه دختر آب زیرکام و بر خلاف رفتارم سعی کردم دل مهرزاد و ببرم...چند تا نفس عمیق کشیدم تا جلوی ریزش اشکامو بگیرم...
romangram.com | @romangraam