#دروغ_شیرین
#دروغ_شیرین_پارت_10
متوجه منظورش نشدم و گفتم:ببخشید؟
-خدا ببخشه ما وسیله اییم.
از لبخند و شیطنتی که توی چشماش موج میزد اصلا خوشم نیومد.معلوم بود از این بحث لذت میبره.با اخم پرسیدم:می تونم کمکتون کنم؟
ساعدهاشو روی میز گذاشت و با دلخوری گفت :چه طور دلت میاد راجع به مهرزاد اون حرفا رو بزنی؟ آخه انصافه که بگی مهدیه بهش می خوره؟
-شما به حرفای من گوش میدادین؟فکر نمی کنین فالگوش وایستادن کار زشتیه؟مثلا تحصیل کرده این.
روی کلمه ی « شما» تاکیید کردم تا بفهمه زیادی خودمونی نشه ولی با شنیدن حرفم دوباره خندید و یه برگه از توی جیبش درآورد و ادامه داد:من فقط اومده بودم اینو بدم که پشتت به من بود و متوجه اومدنم نشدی .بعدم چون اینجا ساکت بود حرفاتو شنیدم.باور کن کاملا اتفاقی و ناخواسته بود.
دوباره شیطون نگاهم کرد و ادامه داد:اما با شنیدن حرفات اعتماد به نفسمو که تا همین ده دقیقه ی پیش داشتم,از دست دادم.تا جایی که یادم میاد همه بهم میگفتن خوشگلم و...
عصبی رفتم میون حرفش و گفتم :شما می تونستین حضورتون و اعلام کنین .در ضمن برای حل مشکل عدم اعتماد به نفستون می تونین به... یه مشاور...
حرف تو دهنم ماسید .تازه متوجه منظورش شدم اما با این حال به خودم تلقین می کردم اون چیزی که من حدس میزنم اشتباهه ولی با صدای پری که گفت «سلام دکتر مهرزاد» فهمیدم چه گندی زدم. با تعجب به مهرزاد نگاه کردم که دیدم لبخندش عمیق تر شد و در حالی که چشم از من بر نمی داشت جواب پری رو داد .انگار داشت به یه نمایش جالب نگاه می کرد و حاضر نبود یه صحنه شم از دست بده.پری که دید ما هر دو تامون ساکتیم گفت:با دوستم آشنا شدین.
مهرزاد این بار به پری نگاه کرد و گفت:بله,اتفاقا داشتیم در مورد دکتر مهرزاد حرف میزدیم .دوستتون خیلی بی انصافه,میگه مهرزاد و مهدیه به هم میان.
پری که انگار یه بوهایی از ماجرا برده بود گفت:داشت شوخی می کرد.
-امیدوارم اینطور باشه .آخه یه لحظه فکر کنین من,پسر به این نازی و خوش تیپی رو چه به مهدیه؟تازه دکترم که هستم.
دوباره با لبخند نگاهم کرد مثل اینکه از گرفتن مچ من خیلی خوشحال بود.به جای مهدیه من جواب دادم :تو رو خدا انقدر نسبت به خودتون کم لطفی نکنین و یه ذره خودتون و تحویل بگیرین .یادتون نره رفتین خونه حتما برای خودتون اسفند دود کنین.
با سر باشه ایی گفت.خیلی پررو بود واسه ی همین از عذرخواهی کردن پشیمون شدم و گفتم:راستش و بخواین شاید چند دقیقه قبل از حرفایی که زدم شرمنده بودم ولی الان شک ندارم شما و مهدیه به هم میاین,مخصوصا از نظر اخلاقی چون هر جفتتون خودشیفته هستین.بالاخره خدا یه جوری در و تخته رو با هم جور می کنه.
توقع داشتم از شنیدن حرفام ناراحت بشه ولی برعکس خنده ی بلندی کرد و با خونسردی گفت:نمی دونم...با اینکه مهدیه مثل تفلون میمونه و نچسبه ولی روی حرفاتون فکر می کنم...فعلا با اجازه.
تا رفت پری اومد کنارمو گفت:خاک بر سرت.همه ی حرفاتو شنید؟
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:شنیده باشه .مگه دروغ گفتم؟
romangram.com | @romangraam