#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_96
پاکتو از یخچال بیرون اوردم و توی دو تا لیوان ریختم و بعد از گذاشتنش توی سینی برای محمد بردم
_ بگیر بخور نَمیری
با چهره ای خنثی گفت:
_ چیزی که به دست تو درست بشه مطمئن باش یه ایرادی داره
و بعد دستشو با حالت خاصی پایین اورد و لیوان شربت رو برداشت و قلپی ازش سر کشید و بعد از گرفتن نفس کوتاهی همش رو خورد
با چهره ای حق به جانب بهش نگاه کردم و گفتم:
_ اره خیلی ایراد داشته که همه رو جوری خوردی که انگار قراره از دستت بقاپن
_ نیاز چقد حرف میز....
حرفش رو نصفه ول کرد که باعث شد بهش نگاه کنم
اخمش بیشتر شده بود و نگاهش خیره به یک نقطه بود
با ترس نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به جعبه چوبینه سیگارم و فندک کنارش و اون لحظه توی دلم اشهدی برای خودم خوندم
محمد بعد از مکث نسبتا طولانی با دستایی مشت شده فریادی زد که باعش شد چشم هامو روی هم فشار بدم
_ این چیه نیاز؟ ها؟
همچنان چشم هامو بسته بودم و چیزی نمیگفتم که بار دیگه صداش توی گوشام پیچید
_ با توام نیاز، این چیه؟ میگم این چیه؟ به من نگا کن
اما من مصمم چشم هامو فشار میدادم و چیزی نمیگفتم
_ چشماتو باز کن
با چشم هایی اشکی بهش نگاه کردم و بعد به جسم مورد علاقم که توی دستاش زندانی شده بود
_ چرا جوابمو نمیدی؟ این چیه؟ سیگار؟!؟ نیاز این سیگاره!؟ اونم برگ؟! تو با این نیم وجب قدت سیگار برگ میکشی؟ ها؟
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_ محمد بزار توضیح بدم
با صدایی لرزون که باعث تعجبم شد و نگاهمو به خودش جلب کرد گفت:
_ این چیه نیازم؟ ها؟ این چیه فسقلی؟
و بعد روی دوتا پاش نشست و جعبه رو سمتی پرت کرد که صدای تولید شده اش سوتی توی گوش هام پدید اورد
دستشو توی سرش زد که دلم براش ضعف رفت
_ نیاز خاک تو سر من، خاک تو سر من که تو سیگار میکشی، خاک تو سر من که من انقدر از تو بی خبرم
و با هر جملش به سرش میزد
نفسی کشیدم و شروع کردم به حرف زدن:
_ محمد تو هیچی نمیدونی، نمیخواستم بگم محمد من اون نیاز قدیم نیستم، اینو خودت باید فهمیده باشی من فرق کردم، من اون دختر کوچولو که وقتی گریه میکرد بغلش میکردی و با شکلات و لواشک آرومش میکردی نیستم، من اون دختر خرگوشی که کسی بخاطر وجود باباش از گل نازکتر بهش نمیگفت نیستم، من اون دختریم ک اونشب با اون وضع توی خیابون دیدیش، من اون دخترم، اون دختر فرق داره، اون بده، خیلی بده انقدر که هیچی براش مهم نیست، هیچی
دادی زدم و ادامه دادم:
_ تو نیستی محمد، لعنتی تو نیستی توی زندگیم، آره دورادور حواست بهم هست، من نیاز مغرور میگم داداش نوکرتم هستم تو ادمیی که من از چشمام بیشتر بهش اطمینان دارم اما...
_ چرا به من نگفتی؟ چرا؟ مشکل داشتی برای من توضیح ندادی؟ مگه من مُردم؟ ها؟
پوزخندی زدم و قطره اشک سِمِجی که روی گونم سر میخورد رو پس زدم
_ محمد تو هم زندگی داری، تو هستی رو ۷داری، من نمیتونم بیام بِینتون، نمیتونم، من نمیخوام هستی از اینکه با منی ناراحت بشه، نمیخوام، زندگیه تو برای من مهمه و حاضرم زندگیم به گند کشیده بشه اما زندگی تو گل و بلبل باشه من اینو میخوام
_ نیاز یه چیزی میگم و بس، گور بابای همه ،عشقمه ک هست اما تو مثل خواهر منی، یادت نره الان حرفی ندارم، نمیخوام تو عصبانیت باهات حرف بزنم
و بعد بدون هیچ حرفی کاپشنش رو از روی چوب لباسیه دَمِ راهرو برداشت و از خونه بیرون رفت
روی دو زانو نشستم و محمد برام این همه سال برادری خرج کرده بود.بعد هم کاری مون.بعد این که فهمیدم دوست روهامه.محمد برادر بود و من چی بودم؟
romangram.com | @romangram_com