#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_78
با صدایی زیر و لرزون جواب دادم:
_ بابا اون منو اذیت میکنه
با این حرفم جوابی از جانب بابا نیومد
سرمو بلند کردم که چهره اون مردو دیدم
دیگه آرامش نبود
نور نبود
فقط یه مرد با یک لبخند رو به روم بود و دستایی که به سمت بدنم در حرکت بود
اون دست ها اون نوازش ها همه و همه توی وجودم پخش شد بدنم شروع به لرزیدن کرد و .... )
با جیغ خفه ای از خواب بیدار شدم
تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس از اشک شده بود
چند تار مویی که از شدت عرق به صورتم چسبیده بود رو از روی صورتم کنار زدم
نفس هام همچنان تند تند بود و نبضم با نهایت سرعت میزد
دست هام رو روی پیشونیم گذاشتم
لرزش خفیفی کل بدنمو در برگرفته بود
همون لرزشایی که اون باعثش بود
زیر لب تند تند تکرار کردم
_ من ضعیف نیستم، من ضعیف نیستم، اونو میکشم، اون میمیره، اون وجود نداره، وجود نداره
و بی طاقت داد زدم:
_ وجود نداره
از جام بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم
صورتمو آبی زدم و از در یخچال قرص آرامبخشی برداشتم و با لیوان آبی به پایین فرو دادمش
با چشم هایی که به تاریکی عادت کرده بود و دست هایی لرزون و ذهنی پر هراس پرسون پرسون به سمت میز بار کنار خونه رفتم و جعبه سیگارمو برداشتم و نخی بیرون کشیدم و بعد فندکی زیرش گرفتم
با بغض پک محکمی بهش زدم
همچنان زیر لب باخودم زمزمه میکردم:
_ اون وجود نداره، الان به من کاری نداره، تموم شده اون روزا، تموم شده گذشته
نمیتونستم جلوی قطره های اشکم رو بگیرم
هرکدوم با یکی دیگه مسابقه گذاشته بودن و روی گونه هام سر میخوردن
پک دیگه به سیگار برگم زدم
سیگاری که فقط موقع این تنش ها بهش پناه میاوردم
چشم هامو روی هم فشردم که چهرش جلوی چشمم پیدا شد و حرفاش و همه خاطراتم از جلوی چشمام عبور کردن
_ ولم کن خواهش میکنم، ولم کن.
لبخندی چندش زد که توی ذهنم مثل شخصیت منفی کارتون ها بود
شبیه لبخند نامادری سیندرلا یا جادوگر
اما اون هیچکدوم ازونا نبود
اون حتی ترسناک تر ازونا بود
با لحنی سست و بیحال و کشیده گفت:
_ اون بابات که اینجا نیست، تو الان مال منی، مال من ...
romangram.com | @romangram_com