#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_73

_ فریبز !

با ذوق و هیجان به بابا خیره شدم و‌ اون گوشی رو‌ به گوشش چسبوند و گفت:

_ الو، سلام داداش...

اخمای بابا توهم‌ رفت و من با ترس بهش نگاه کردم

اونقدر حساسم که اشک تو‌ چشمام جمع شد

بابا اروم‌ و عصبی اما با نگرانی گفت:

_ کدوم بیمارستان؟

با ترس دستمو ردهنم گذاشتم و بابا گوشی رو‌ انداخت رو‌ مبل و‌ عصبی به موهاش چنگ‌ زد و کمی راه رفت و گفت:

_ باید برم اداره پلیس!

با ترس و‌ وحشت گفتم:

_ چی شده بابا؟ عمو چی گفت؟

نگاه غمگینشو‌ بهم دوخت و گفت:

_ مامانتو تو مهمونی مست گرفتن، باید برم ازادش کنم

خشکم زد و دنیا برام متوقف شد

انگار بابام در لحظه پیر شد )



_ خانوم آرام، چیزی میخواید؟

نگاه سرد و‌ ترسناکمو به مدیر رستوران انداختم و خوشحالم که تو راهرو دیدمش

انگار از گذشته به حال پرت شدم!

تو یه حرکت یقه ی پیر مرد جلومو گرفتم و کوبوندمش به دیوار چوب کاری شده ی پشتم و از لابه لای دندونام غریدم:

_ یکبار میپرسم، فریبرز آرام باعث شده که به من کار بدید و‌ بهم سخت نگیرید؟

جناب مدیر با چشمای گرد شده و رنگی پریده مِن مِن کنان گفت:

_ چیکار میکنی؟

تو صورتش داد زدم:

_ گفتم آره یا نه؟

با ترس و‌ وحشت دستای چروک و لرزونشو‌ روی دستای قوی محکم من گذاشت و گفت:

_ آره، بهم ‌پول داد، وگرنه دختر برای پیک انتخاب نمیکردم

با ترس و لرزون گفت:

_ چی نسبتی باهات داره؟

با نفرت و سرد غریدم:

_ عمومه

دستامو از دور یقش آزاد کردم و ازش فاصله گرفتم و پشتمو کردم که صداشو شنیدم:

_ چی کارت کرده؟

با مکث تو‌ همون حالت موندم و در حالیکه تند تند و عصبی پلک میزدم اروم و سرد جواب دادم:

_ با مامانم خوابیده !



از راهرو خارج شدم و تا در رو باز کردم همه گارسون ها و آشپز ها و حتی منشی هم پشت در ایستاده بودن

رسما فال گوش ایستاده بودن

بینشون روهام و یاسمن رو دیدم

یاسمن با نگرانی علامت داد:

romangram.com | @romangram_com