#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_72
نه نه نه
دستمو توی موهام کشیدم و به عقب هدایتشون کردم و بی توجه به نیاز گفتن صدف به سمت دفتر رفتم
باورم نمیشد !
این مرتیکه از زندگی من چی میخواست؟
چرا نمیذاشتن زندگیمو بکنم؟
مگه من از اون و زنش کمک خواستم؟
کنار شقیقه هام نبض میزد و حس میکردم پاهام تیر میکشه !
تا اون راهروی کوفتی رو تموم کردم انگار جون دادم!
خاطرات انگار جلوی چشمام اکران شده بودن
یه پردهی دیگه از سریال مزخرف زندگیم !
( _ نیاز
سرمو بلند کردم و صدای بابا باعث شد لبخند پر ذوقی بزنم
از پشت پیانو بلند شدم و به سمت بابا دوییدم و با ذوق خودمو تو بغلش پرت کردم
اونقدر اندامم ریزه پیزه بود و بابا قد بلند و هیکلی که به راحتی از زمین جدا شدم و بابا با هیجان سرشو لای موهای لخت و طلایی رنگم فرو کرد
انگار بوی عطرم بهش انرژی داد که چشماش براق تر شد و در حالیکه منو روی زمین میذاشت با ذوق به سر تا پامو نگاه کرد و گفت:
_ پرنسسم روز به روز خوشگل تر میشه
با عشق به فکر فرو رفت و گفت:
_ مثل مامانت
لبخند پر از عشقی زدم و در حالیکه بالا و پایین میپریدم گفتم:
_ کِی از چین اومدی؟
روی صندلی بزرگ ودگردویی رنگ و مخصوصش نشست و منو روی پاهاش نشوند و گفت:
_ تازه رسیدم نیازم
با لبخند انگشتمو رو چال گونش گذاشتمو با ذوق گفتم:
_ سنگ خریدی؟
با لبخند دست تو جیب کت سورمه ای رنگش کرد و نگاه خوش رنگ و فیروزه ایشو بهم دوخت و گفت:
_ سنگایی پیدا کردم که درست رنگ چشمای تو و مامانته
با ذوق به سنگایی که کف دستشن زل زدم
سنگایی مثل الماس، آبی و سیاه
با ذوق و هیجان خندیدم و گفتم:
_ بابای هنرمندمو نگاه ، مطمعنم وقتی این سنگها روی طراحیات قرار بگیره همه انگشت به دهن میمونن!
خندید و موهامو بهم ریخت و گفت:
_ مامانت کجاست؟
گیج به اطراف نگاه کردم و گفتم:
_ نمیدونم، جدیدا زیاد میره بیرون!
بابا انگار چلچراغ چشماش خاموش شد و با غم به پیانو زل زد
گوشی بابا زنگ خورد
به شماره خیره شد و زیر لب با تعجب گفت:
romangram.com | @romangram_com