#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_64


_برندار،سرلُختی، می بیننت.

لبخند محوی از زیر کلاه زدم و عجیب شبیه شخصیت اصلی فیلم سه قدم تا بهشت بود.

دوباره به موهاش چنگ زد و با صدای خش دارو خشنش گفت:

_اگه یه بار دیگه تو این جور مهمونی ها و‌تو این وضعیت ببینمت پاهات و می شکونم!

چشمام گرد میشه و از لحن ترسناک و جدیش خنده ام می گیره!

موتور و‌روشن می کنه و منم به سمت خونه می رم و از قسمت بالای ایفن سرامیک کوچیک و بر می دارم و کلید و از زیرش بیرون می کشم.

بعد از اون شب که پشت در موندم، یه کلید اضافی همیشه می زارم این جا!

در و باز می کنم و می رم داخل و بر می گردم تا ازش تشکر و عذر خواهی کنم.

ولی تا بر می گردم، صدای موتورش و لاستیکاش و می شنم و در مقابل بهتم خبری ازش نیست!

پسره ی دیوونه!

در و زود می بندم و وارد خونه می شم.

کلاه و از سرم بر می دارم،هیچ وقت این همه تو یه شب برام اتفاق نیفتاده بود!

کافشن و در میارم و کفشام و هر کدوم و سمتی پرت می‌کنم و خودم و رو کاناپه پرت می کنم و لباسام و به زور از تنم در میارم و با دیدن پاهای ورم کرده و کبودم جیغ خفه ای می کشم و لنگون لنگون به سمت آشپزخونه می رم.

حوله رو شویی رو بر میدارم و می ندازمش رو کانتر و اتو رو میارم و به برق می زنم و حوله رو تا جایی که می تونم با اتو داغ می کنم و رو تختم دراز می کشم و حوله رو رکب پاهام‌می زارم.

چشمام و می بندم و دندونام و رو هم می سابم.

تلفن و از رو عسلی برداشتم و شماره روهام و گرفتم.

بعد سه تا بوق صداش و‌شنیدم.

_الو.

ساعت یک صبح بود و اون هنوز بیدار بود!

با صدای خسته و گرفته ام گفتم:

_فردا برو یاسمن و از بازداشت گاه بیار بیرون، داداشاش خبر دار نشن،

صداش جدی میشه و با بهت می گه:

_نیاز، تو چرا صدات این طوریه، چی شده؟

گیج و گنگ کش دار و با حرص گفتم:

_تو زیرزمین ،مسابقه داشتیم، گرفتن همه رو، من فرار کردم.

با حرص گفت:

_چند بار بگم، هی نرید تو این مهمو...بی حوصله گوشی رو از گوشم دور کردم و با حرص گفتم:

_وِر، وِر، وِر!

گوشی رو قطع کردم و انداختم کنارم وحتی حال نداشتم بلند شم و‌برم مسکن بخورم، بدنم کم کم به گرمای حوله عادت کرد و منم تو همون حالت خوابم برد!



با صدای کر کننده زنگ گوشیم چشمام رو باز میکنم و همزمان دردی و توی شقیقه هام حس میکنم چند بار پشت سر هم پلک میزنم تا چشم هام ب نور اطرافم عادت کنن نیم خیز میشم و گوشیم رو از روی میزعسلی برمیدارم و دکمه توقف رو میزنم تا اون صدای مزخرف راک قطع بشه به اطرافم نگاهی میندازم و بعد به خودم کمپرس های اب شده رو از کنار پاهام برمیدارم و کناری میندازمشون تن کوفتم و تکونی میدم که با این کارم درد بدی توی تک تک نقاط بدنم می پیچه انگار که یه تریلی هیجده چرخ از روم رد شده چشمام هام رو توی حدقه میچرخونم و باخودم میگم اتفاقات دیشب چیزی کمتر از رد شدن یه تریلی از روم هم نبوده چه شب افتضاحی بود.

بالاخره تصمیم میگیرم تا از تخت بلند بشم با خستگی و دستم رو روی تخت میزارم ب عنوان تکیه گاهی نچندان مطمئن ازشون استفاده میکنم و به سمت حموم میرم هنوزم توی راه رفتنم لنگ میزدم و این خیلی بد تا مسابقه چیزی نمونده بود بالاخره به در حمام رسیدم تا اون موقع واسه راه رفتنم از دیوار کمک میگرفتم و الان همه وزنم و روی دستگیره در تنداخته بودم وارد حموم شدم و شیر وان رو باز کردم و بعد تنظیم اب همونجا کنار وان نشستم تا پر بشه و ذهنم و به سمت اتفاقات دیشب کشوندم مسابقه ای که داشتم میبردم حرص خوردن و نگاه های متفاوت سیاوش بد شدن حالم و افتادنم با فریاد توی استخر اومدن مأمورا به یکی از امن ترین زیر زمین ها یعنی کی لومون داده این زیر زمین مال کم کسی نبود یه آدم کله گنده که خیلی ها جلوش خم و راست میشدن اما کسی تاحالا ندیده بودش اما همه از قدرتی که داشت حرف میزدن اون یکی از بزرگترین افراد شرط بندی ها بود توی مسابقات و همیشه پول هنگفتی بهش میرسید و الان نفوذ پلیس به یکی از مکانای اون واقعا عجیب بود اما عجیب تر این بود فریاد چطوری فهمید! چرا من و فراری داد ؟ چرا کمکم کرد ؟ چرا ؟؟ این سوالات مدام توی ذهنم بالا و پایین می شد تا اینکه با احساس چکه های اب به موقعیتم برگشتم وان پر شده بود شیر اب و بستم و لباس های باقی مونده تنم رو کندم و وارد وان شدم برخورد پوست سرد بدنم با گرمای اب لذتی و توی بدنم به وجود اوورد انگار که ادرنالین به خونم زده باشن. خون بدنم شروع به جریان افتادن کرد چشمهام و بستم و سعی کردم ذهنم و از همچی پاک کنم حتی دیدن محمد مهدی و خوشبختانه توی اینکار موفق بودم مثل همیشه که به بی خیالی تکیه میکردم و همه چی و به اون می سپردم به کلمه ای که قبلا ازش متنفر بودم بیخیالی....



بعد یک حمام طولانی بیرون اومدم و حوله ای کوتاه دور خودم پی چیدم و موهای خیسم رو توی کلاه حمومم چپوندم تا سردردم در اثر سرما تشدید نشه به طرف کمدم رفتم همچنان توی بی خبری از زمان بودم اما فکر کنم ساعت نه یا ده باشه سرم و داخل کمد فرو بردم و مجبور به پوشیدن شلوارو تیشرت بودم بخاطر حال خرابم کمرو دلمم درد گرفته بودو این بدترین نشونه برام بود تیشرت گشاد لشم و برداشتم تا توش راحت باشم حوصله لباسای تنگ و نداشتم و بعد شلوار دمپا گشادمم پوشیدم نصفه تیشرتم و داخل شلوارم فرو بردم.



بعد از پوشیدن لباس کلاه حموم رو از سرم برداشتم و به سمت سشوار دیواری کنار میز ارایشم رفتم و بر داشتم و روی موهام گرفتم تا خیسی زیادش رو بگیره بعد پنج دقیقه سشوار کشیدن وبالاخره موهام کمی خشک شد و تنها نَمی روش باقی موند.

بالاخره به سمت گوشیم رفتم و از روی عسلی برش داشتم و ضربه ای به روی صفحه زدم تا روشن بشه با دیدن ساعت چشم هام از حالت عادی گشاد تر شد ساعت 1 ظهر رو نشون میداد و من فک میکردم ساعت نه صبحه اما چرا باید زنگ گوشیم این موقع فعال بشه واقعا چیزی ب ذهنم نمیرسید بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و تا خواستم گوشی رو روی تخت پرت کنم یادم افتاد از یاسمن خبر ندارم.

سریع شمارش و گرفتم و روی تخت نشستم تا جواب بده هرچقدر که بی تفاوت باشم به یاسمین و رهام نمیتونستم بی تفاوت باشم.

روی تخت نشستم و بعد از چندتا بوق صدای گرفته یاسی توی گوشی پیچید:


romangram.com | @romangram_com