#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_60


با بهت به اون همه فاصله نگاه کردم و نشستم رو لبه و گفتم:

_دیوونه شدی! ترجیه می دم بگیرنم تا ضربه مغزی شم!

با حرص به اطرافش نگاه کرد و به موهای خیسش چنگ زد و گفت:

_می گم، می گیرمت. بپر!

با ترس به اون همه فاصله نگاه کردم و‌دستام می لرزیدم و حس می کردم پاهام سر شدن و حسی ندارن.

لرزون گفتم:

_ف..فریاد، تو‌پسری، قدتم بلند تره...من اگر بی افتم استخونام خورد می شه.

با حرص اما به ارومی و لحنی وحشت ناک گفت:

_دِ اگه واس خاطر تو، ‌من و بگیرن که خودم استخونات و خورد می کنم!

با ترس نگاهش می کردم که یهو صدای بدی اومد و‌در پشت بوم شکست و چند تا مامور اومدن بیرون و داد زدن:

_تکون نخور، ایست!

قبل این که ببیننم یا بگیرنم جیغی زدم و چشم بسته خودم و‌پرت کردم پایین.



حس کردم قلبم برای لحظه ای ایستاد!

با وحشت و بدنی که واضح می لرزید. چشمام و باز کردم.

با دیدن نگاه آبی فریاد و دستای قویش که دور کمرم حلقه شده بود لرزون و‌مبهوت گفتم:

_د..مت گرم!

_ایست!

دوتامون برگشتیم و با دیدن مامورای رو‌پشتبوم و مامورایی که از ته کوچه به سمتمون می دوییدن به خودمون اومدیم!

پاهام که به زمین خورد و دستاش که از دور کمر دور موچم حلقه شد فهمیدم باید بدوم!

دو تامون شروع کردیم به دوییدن و من ازش نزدیک سه قدم عقب تر بودم و پاهام درد می کرد و اون.دستام و گرفته بود و می کشید!

داشتم کش میومدم!

نفسم گرفته بود و صدای پای پلیسا رو‌می شنیدم!

با نفس نفس در حالی که دوییدنم کند‌ شده بود نالیدم:

_نفسم گرفت، نمی تونم!

از پلیسا خیلی جلو افتاده بودیم.

سر پیچ کوچه یهو بازوم‌و گرفت و‌من و کشوند گوشه دیوار و چسبوندم به دیوار سیمانی که کمرم خورد شد!

خودشم در نزدیک ترین حالت ممکن بهم‌چسبید اون قدر که کاملا تو بغلش بودم و هرم نفس هاش و روی گوشم حس می کردم.

قلبم هم از هیجان و هم از اون همه نزدیکی بی قرار می کوبید!

از اون جایی که تپش قلب فریاد و حس می کردم، می ترسیدم اونم این همه تپش قلبم و حس کنه!

صدای پاهای پلیسا رو که شنیدم با وحشت چشمای گرد شدم و بستم و دستم و‌رو سینه فریاد گذاشتم.

صدای کلفتی رو نزدیکمون شنیدم:

_فکر کنم از اون طرف رفتن!

لبم و به دندون گرفتم و صدای پاها بهمون نزدیک می شد و من به تی شرت نم دار فریاد چنگ زدم و سرم و کوبیدم به سینش و تا حالا این همه نترسیده بودم!

من که پارتی و‌پول نداشتم. اگر وضع و لباسا من و‌می گرفتن کلی شلاق می خوردم و باز داشت می شدم!

کم مونده بود از شدت ضعف و ترس بی افتم که دستای فریاد دور کمرم حلقه شد و همون لحظه صدای مردی و از دور شنیدم:

_کجا می رید شما ها، یکی دو تا پسر از دست مامورا فرار کردن رفتن سمت جاده. بدویید!

صدای پاها زیاد شد و ازمون دور شد و من نفس عمیق و بلندی کشیدم و با بهت گفتم:

_کم مونده بودا!


romangram.com | @romangram_com