#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_51

عصبی نفسمو بیرون دادم ک به سمت کلید سازی نزدیک خونه به راه افتادم

جلوی مغازه کلید سازی ایستادم و به سمت در رفتم و با سختی بازش کردم

وارد مغازه دخمه مانندی شدم که پیرمردی افتاده با عینکی گِرد و ته استکانی که کنار چشم هاش و روی گونه هاش چین داشت پشت پیشخون نشسته بود

با صدای ارومی سلام کردم که عکس العملی ازش ندیدم برای همین صدامو بالاتر بردم و گفتم:

_ ســـلام

با صدام سرشو بالا اورد که متوجه شدم کم شنواس

اینو از سمعک هایی که توی گوشاش بود فهمیدم

البته بعد از بالا اوردن صورتش با صدای گرفته ای که حاصل از سن زیادش بود گفت:

_ سلام دخترم چیزی میخوای؟

با صدای بالایی گفتم:

_ بله میخواستم ک برام در خونمو باز کنید اخه کلید و داخل جا گذاشتم

سرشو تکون داد و به سمت جعبه ی آهنی و زنگ زده کنار میز رفت و برداشتش و از جلوم رد شد و بیرون رفت و وقتی که از کنارم رد شد گفت:

_ بریم دخترم

منم پشت سرش بیرون اومدم که دیدم به سمت پیکانی سفید رنگ رفت بلند بهش گفتم:

_ حاج اقا من با موتور میرم شما پشت سر من بیاین

اونم دوباره سری تکون داد یکم عجیب بود

شونه ای بالا انداختم و سوار شدم و پامو روی گاز فشار دادم و اینبار به سمت خونه به راه افتادم

تمام مسیر درحال حرص خوردن بودم چون نمیشد تند برم

انقدر اروم پشت سرم میومد

بالاخره بعد از بیست دقیقه جلو خونه ایستادم راهی که میشد توی ده دقیقه بیام و بیست دقیقه معطل شدم

جلوی در ایستادم و منتظر شدم که بیاد و بالاخره بعد از کُلی اَلافی جلوی در ایستاد و جعبه اش و باز کرد که به شکل طبقه طبقه دراومد و شروع کرد به وَر رفتن با در

وقتی دیدم داره زیادی طول میکشه روی جدول کناری نشستم و با پام روی زمین ضرب گرفتم

بعد از تقریبا نیم ساعت یا چهل دقیقه از سرجاش بلند شد ک همزمان با صدای تیک قفل بود.

درحالیکه لوازمشو جمع میکرد گفت:

_ بیا دخترم

لبخند تصنعی زدم و گفتم:

_ ممنون حاجی

و بعد دو تا اسکناس ده تومنی جلوش گرفتم که ازم گرفت و بعد از داخل جیب پیرهن سفید چرکش یک پنجی چروک و پاره بیرون اورد و به سمتم گرفت

پولو ازش گرفتم و ممنون گفتم

اونم تنها به جمله خواهش میکنم دخترم اکتفا کرد و به سمت ماشینش رفت

داخل خونه شدم و با سرعت به سمت در ورودی حیاط رفتم

خداروشکر این در باز بود

وارد خونه شدم و لنگون لنگون کفشامو البته کفشایه رَهارو از پام در اوردم و به دو طرف خونه پرت کردم و بعد ب سمت حموم پا تند کردم و خودمو زیر دوش کشیدم و آب داغُ باز کردم

وقتی قطرات آب روی تنم میریخت تمام اتفاقای امروزم باهاش رفت

بعد از دو دقیقه زیر دوش بودن با لباس درشون اوردم



دوشِ یک ساعتی گرفتم که خستگی و و اتفاقای امروز که هنوز به طور کامل شروع نشده بود رو شُست و با خودش برد

ربدوشامبر کوتاهم و از توی کمد داخل حمام بیرون کشیدم و دور خودم پیچیدم و بدون اینکه لباسی انتخاب کنم به طرف اشپزخونه رفتم

بی هدف در یخچال رو باز کردم

نگاهی گذرا به داخلش انداختم

romangram.com | @romangram_com