#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_48


با بهت برگشتم و درحالی که گوشه ی تی شرتم و داخل شلوارم میزدم و مانتوم و می پوشیدم گفتم:

_ چی؟ استودیو تو ؟ اینجا مال ماهانه، ماهانه سرابی، میشناسیش دیگه، باید بشناسی، زیادی معروفه!

_ اره مشناسمش و این جا چند ماه پیش مال اون بوده الان مال منه و درضمن مطئمن باش انقدر هستم که اونو از نزدیک بشناسم نه فقط به عنوان یک دختر کوچولو ک دوسش داره

با حرفی که زد خونم به جوش اومد

این چی میدونست که الکی حرف میزد و برای خودش میبُرید و میدوخت

حیف که نمیتونم حرفی بزنم وگرنه میفهمید من بودم ک با اهنگ سازیم ماهانه سرابی رو که حتی بلد نبود قافیه بچینه ماهان سرابی کردم

کسی که الان همه براش سر و دست میشکونن

وسایلم و برداشتم و بدون نیم نگاهی بهش به سمت در رفتم تا هرچه زودتر ازین فضای خَفِقان آوری که با وجودش ایجاد شده بود بیرون بیام که صدای خش دارش متوقفم کرد.این صدا زیادی آشنا بود لعنتی.

_ دیگه اینجا نبینمت

و بعد زیر لب گفت :

-همش دارم هنجره امُ برای این موجود بی ارزش هدر میدم !

دیگه زیادی داشت حرف میزد

باید چیزی بهش میگفتم

چشم هامو روی هم فشار دادم و گفتم:

_ چقدر بیشعوری تو خب! به چیت مینازی ها؟ به اون قیافه سوسولیت یا به این صدای خَشیت یا پولت، که انقدر بهش مینازی

خیره نگاهم کرد

نگاهش یهویی عجیب شده بود

یه حالت خیلی خیلی ترسناک !

جوری که با وحشت عقب عقب رفتم و به در چسبیدم

و یهو دست کرد تو جیبش و یه چیزی مثل جعبه در اورد و سریع با دستای لرزون درشو باز کرد

تند تند نفس میکشید و کبود شده بود

رگ گردنش متورم شده بود

چند تا قرص و یه جا تو دهنش کرد

یه قدم رفتم سمتش ببینم چشه که یهو داد زد:

_ برو

از ترس و شوک یهویی تو جام پریدم و با بهت گفتم:

_ چی؟

خم شد و چنگ زد ب موهاش و داد زد:

_ برو ... تا نکشتمت !

نگاهم رو اون چشم ها که حالا قرمز دیده میشدن خیره موند و نگاهی که انگار از انسانیت دور شده بود

اون مریض بود !



خیره نگاهش میکردم تا اینکه با دیدن چشم های قرمزش و رگ متورم شده ی گردنش و دست های گره شده اش به خودم اومدم و شروع کردم به دوییدن

صدای قدم های سنگینش که نه حالت دو داشت نه قدم زدن، رو از پشت سرم میشنیدم

برای همین تمام قوامُ توی پاهام جمع کردم و سرعتمو بالاتر بردم

جوری که نفس کشیدن و قورت دادن آب دهنم برام سخت بود

با اون پاپوش های پشمالو چندبار سکندری نزدیک بود با سرامیک های کف زمین یکی بشم اما خودم و به هر بدبختی بود جمع و جور کردم که بالاخره رسیدم به راه پله ها

با خوشحالی خواستم برم بالا اما از روی یک عادت به پشت سرم نگاه کردم که باعث شد از قدم گذاشتن رو پله ها دست بکشم

فریاد روی زمین افتاده بود و چشماش بسته بود و تکون نمیخورد


romangram.com | @romangram_com