#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_46


گنگ تو‌ همون حالت نشستم و‌ در حالیکه کمرم و ماساژ میدادم چشمام و ریز کردم

تازه یادم اومد کجام!

از رو کاناپه افتاده بودم.

پوفی کشیدم و با حرص نشستم رو کاناپه و کمر دردناکم و‌ دوباره ماساژ دادم.

با شنیدن صدای قدمای کسی و خِش خِشی که از تو‌ راهرو میومد با وحشت تو جام پریدم و‌دست بردم و آباژور پایه دارِ بلندُ برداشتم و تو دستم گرفتم.

خیلی سریع پشت دیوار ایستادم و آباژورُ بلند کردم که سیمش که پشتم بود کَنده شد و صدای آرومی ایجاد کرد که تو اون سکوت مطمئناً شنیده شد.

آب دهنم و قورت دادم و ترسیده محکم تر پایه آباژورُ چسبیدم.

منتظر بودم طرف وارد شه تا محکم بزنم تو سرش و فرار کنم.

تو‌ همون حالت ایستاده بودم که سایه ایُ دیدم که نزدیک شد و صدای قدمایی که بیشتر شده شده بود.

تا نزدیک شد و به یه قدمیم رسید هول کردم و آباژورُ بلند کردم و اونم از راهرو بیرون اومد و منم اومدم آباژورُ بکوبم تو سرش که مُچ دستم اسیر دستای قدرتمندی شد و قبل از اینکه حرکتی کنم کوبیده شدم به دیوار و آباژور از دستم افتاد و اون سایه که حالا شک نداشتم مَرده دستشو دور کمرم پیچوند و داد زد:

_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟

گوشام انگار سوت کشید

جیغی زدم و تقلا کردم که منو محکم تر گرفت

_ ولم کن عوضی

موهامو تو چنگش گرفت و پرتم کرد رو زمین که نابود شدم.

از درد به خودم پیچیدم و با حرص و جیغ جیغ گفتم:

_ مرتیکه ی حیوون

برگشتم سمتش...تو تاریکی و بدون نورِ آباژور چهره اش دیده نمیشد.

اومد سمتم و من با ترس و جیغ جیغ عقب عقب رفتم و جالب اینجا بود میدونستم این اِستادیو زیر زمینی جوری ساخته شده که صدا ازش بیرون نره، در نتیجه جیغ جیغام بی فایده اس!

اروم اروم اومد سمتم و منم تو یه حرکت سریع باند های پایه بلند کنارمو پرت کردم سمتش و بلند شدم و دوییدم سمت راهرو

پشت سرم بود

اینو از صدای نفسای تند و پاهاش فهمیدم

به پله ها که رسیدم دوییدم بالا

رو پله چهارم بودم که دستی دور کمرم پیچید و بلندم کرد

جوری که پاهام رو هوا بود و به هوا لگد میپروندم تا شاید ولم کنه

عقب عقب میون جیغ جیغای من داشت منو از راهرو میبرد بیرون

_ ولم کن عوضیه آشغال

تو‌ پیچِ راهرو دستمو از دیوار گرفتم و محکم به نرده ها چسبیدم و‌ اونم سعی میکرد منو بکشه ببره

_ ولم کن

دستم خورد به کلید برقُ برقا روشن شد و من همچنان تقلا میکردم

انگار زیاد عصبیش کردم که دادی زد و‌ منو با یه زور و یه حرکت از نرده ها جدا کرد که چون یهو دستامو رها کردم رو به عقب پرت شدیم و از پله ها افتادیم پایین

من روی اون بودم و هردو چهار تا پله رو قِل خوردیم با درد نالیدم و با چشمای بسته غریدم:

_ تف به روح نداشتت، مریضی مگه... آخ کمرم آی...

چشمامو‌ باز کردم و اون روی من افتاده بود و وزن سنگینش رو‌ تَن له شدم بود

موهام از رو صورتم کنار رفت و من خشکم زد و انگار زمان متوقف شده بود

فـریـاد !



باورم نمیشد !

اونم در سکوت خیره و با نگاهی خونسرد اما ترسناک بهم زل زده بود.


romangram.com | @romangram_com