#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_43
البته که منم یه جوری با تمسخر به دماغ بند انگشتی عملیش نگاه کردم که حسابی رفتم رو اعصابش.
به سمت زعفرانیه رفتمو ادرس و اول گم کردم ولی بعد پنج دقیقه پیدا کردم.
زنگ خونه رو زدم ومنتظر و بی حوصله به موتورم تکیه دادم و سرم وپایین انداختم.
در باز شد و من سرم و بلند کردم که خشکم زد.
سیاوش!
دستام لرزید و کم مونده بود سفارش از دستم بی افته.
لبخند رو لبش ماسید وبا حیرت نگاهش روم خشک شد و نگاهش کم کم پایین رفت و رسید به نایلون غذای دستم.
غرورم خورد شد ، جلوی عشق صابقم . پسر عموی اشغالم و رقیب رقصم .خورد شدم.
با بهت گفت:
_نیاز!
با نفرت نگاهش کردم و سرد و معمولی گفتم:
_سفارشتون و اوردم!
با بهت از خونه بیرون اومد و یه زیر پوش سیاه و شلوار سفید پاش بود
چنگی به موهای ریخته شدهرو پیشونیش زد و گفت:
_پیک موتوری شدی؟
با سردی تمام سفارش ها رو گرفتم سمتش و گفتم:
_اینترنتی حساب کردید . پس سفارشتون و بگیرید.
با حرص نایلون و از دستم گرفت وپرتشون کرد و داد زد:
_بابای من با مامانت ازدواج کرد، چه ربطی به تو داشت که زدی بیرون از خونه، که این طوری زندگی کنی؟ ها؟
با حرص نگاهش کردم و اروم گفتم:
_من سفارشتون و تحویل دادم. شب خوش!
با بهت نگاهم کرد، به سردی صدام به یخی نگام انگار باورش نمی شد در این حد عوض شده باشم.
پوزخندی زدم و رفتم سمت موتورم وروش نشستم و روشنش کردم که اروم و گرفته گفت:
_خیلی عوض شدی نیاز!
برگشتم سمتش و با پوزخندی این بار بزرگ تر گفتم:
_عوضم کردین، عوضی شدم!
با بهت و خیره نگاهم کرد و من راه افتادم وبا سرعت ازش دور شدم.
خیلی چیزا عوض شدهبود.
با سردردی ک داشتم برگشتم رستوران.
در و باز کردم و از پله ها پایین اومدم.
بوی جوجه میومد و بخار برنج زد تو صورتم از کنار دیگ رد شدمو از راه رو گذشتم و آشپزا خیره نگاهم می کردن.
وارد شدم و روهام و دیدم که داشت اماده می شد سفارش بعدی رو ببره با اعصاب خوردی ک داشتم داد زدم:
_یاسی.
یاسمن از پشت میز اومد بیرون وکلاه بزرگ آشپزیش و از رو سرش برداشت و گفت:
_چیه؟
با حرص نشستم و کفشاش و در اوردم و گفتم:
_بیا کفشات وبگیر می خوام برم خونه.
یاسمن با بهت کیسه بزرگ برنج و روی میز گذاشت و گفت:
romangram.com | @romangram_com