#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_39

_ البته من اون تیپ دختر خراب بودنت و بیشتر دوست دارم وقتی جلو اون همه آدم میرقصی

بهم نزدیک شد و سرشو‌ خم کرد جلوم و با تمسخر گفت:

_ تا اون دختر ساده ای که پیک موتوریه و پاکه و شرافت داره!

نفسم بالا نمیومد صدام انگار خفه شده بود

تنها نگاهش میکردم.

ازم فاصله گرفت و نیشخندی زد و به سمت در رفت و‌ در همون حالت برگشت سمتم و‌ در حالیکه عقب عقب میرفت سمت در گفت:

_ سعی کن اینجا مخ کسی رو‌ نزنی چون قول نمیدم راجب شغل های شرافتمندانت بهشون چیزی نگم!

از کلاس رفت بیرون و‌ درُ بست

واقعا خشکم زده بود

من قسم خورده بودم که تنبیهش کنم و‌ نهایتش اذیتش کنم‌ ولی حالا بعد از امروز قسم میخورم به روح بابام که بی چاره اش کنم

اون غرور بی خودشو نابود میکنم

دندونامو رو هم سابیدم و کولمو‌ رو شونم گذاشتم و درو باز کردم و با قدمای محکمم از سالن خارج شدم و از پله ها پایین اومدم و از اموزشگاه بیرون اومدم

موتور نیاورده بودم پس در بستی گرفتم

ادرس خونه یاسمن و دادم

یکم نیاز داشتم یاسمن بخندونتم.یکم انرژی بده

یکم خودم باشم.

این نقابای رنگی رنگی رو‌ کنار بزارم و کنار یاسمن خودم باشم

ماشین تو نقطه جنوبی تهران سر کوچه تنگ و تاریک خونه یاسمن نگه داشت.

پولو حساب کردم و پیاده شدم و‌ به سمت خونش رفتم

تو کوچه زن ها با چادر و بعضی دامن کنار خونشون دور هم نشسته بودن و بچه ها با لباس های گشاد و بی قواره با توپ دو لایه پلاستیکیشون میخندیدن و با سر و صدای زیادی بازی میکردن. لبخند محوی زدم

درسته متعلق به اینجا نبودم ولی اینجا خود خودم بودم.



قدم هامو تند کردمو به سمت ته کوچه به راه افتادم

سنگینی نگاه بقیه رو رو خودم حس میکردم

اونم بخاطر نوع لباسام بود

توجهی نکردم و تره ای از موهام و که جلوی دیدمو گرفته بود کنار زدم و به تیکه سنگی که جلوی پام بود لگد زدم و به جلو پرتش کردم

جلوی در قهوه ای رنگ زنگ زده ایستادم

دستم و به طرف زنگ در بردم اما یادم افتاد که خرابه.

برای همین خم شدم و تیکه سنگی که تا اینجا همراهیم میکرد رو از روی زمین برداشتم و به در زدم.

بعد چند باز در زدن بالاخره صدای زیر یاسمن بلند شد ک داد میزد:

_ کیه؟

_ منم، یاسی. درو باز کن تلف شدم از گرما

بعد از گفتن این حرفم صدای دوییدن به گوشم رسید و لخ لخ کف دمپایی ها.بعد چند ثانیه در باز شد و یاسی با یک چادر گل گلی تو چارچوب در ظاهر شد.

_ سلام چطوری چه عجب ازینورا

جلو رفتم و درحالی که تنه ای بهش میزدم داخل شدم و گفتم:

_ دلم گرفته بود گفتم بیام یکم قیافه نحست و ببینم.

و در همون حال روی تخت کنار حوض چه کوچیک وسط حیاط نشستم.

به ماهی های قرمز که با جنب و جوش زیاد اینور و اونور میرفتن چشم دوختم.

یاسمنم که دید حالم خوب نیست بدون حرف درو بست و چادرش و روی تخت انداخت و به طرف اشپزخونه رفت.

بعد پنج دقیقه به همراه یک سینی که داخلش دوتا چایی و قند و سوهان بود برگشت

romangram.com | @romangram_com