#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_35

دیدن حلقه ازدواجش توی انگشتش. اتیشم زد

با همه تواتم جیغ زدم:

_ راحت شدی اره؟ راحت شدی؟ زندگیمو نابود کردی! دنیامو تیره و تار کردی! میفهمی؟ ها؟ میفهمی تباه شدن زندگی یعنی چی ها؟ نه، نه تو نمیدونی، تو نمیدونی، از کجا میخوای بدونی! تو داری زندگیتو میکنی، خوشحال و راحت و میگی گور بابای نیاز، گور بابای پدر مرده اش که کشتمش! که ازش دریغ کردمش

نفس کم اوردم.

انگار دست گذاشته بودن رو گلوم.

دوست داشتم کل اون عمارت و آتیش بزنم و یادم نیاد اینجا چه جوری بیچاره شدم

بغضم با قدرت بیشتری به گلوم چنگ زد اما من نباید گریه میکردم.نباید... نباید

نفسم گرفته بود و تند تند نفس عمیق میکشیدم

خس خس نفس هام باعث شد ک سریع به طرفم بیاد.

اون تیله های گریون و به چشمام دوخت و نالید:

_ دخترم، نیاز بخدا اینطور که میگی نیست، بیا بشین برای یبارم که شده به حرفام گوش بده خواهش میکنم

دستامو که موقع صحبت توی دستاش گرفته بودو مدام میبوسیدشون از دستش بیرون کشیدم و با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:

_ گوش بدم؟ به حرفات؟ هه! به همون چرت و پرتات؟ میفهمی بخاطر تو تمام زحمتای زندگیم داره دود میشه میره هوا؟ اگه تو اون روز با اون مرتیکه نبودی اگه جلوی چشم دختر 16 سالت با یه مرد نبودی الان من اینجوری نمیشدم، حالم ازت بهم میخوره

به پله های سراسری اشاره کردم و با بغضی که انگار داشت حنجره امو پاره میکرد گفتم:

_ پنجاه و سه تا پله رو سقوط کردم

رو به روی اون که شونه هاش از گریه میلرزید ایستادم و ادامه دادم:

_ ترجیح دادم سقوط ازاد کنم تا مادرمو با عموم ببینم!

سیگارم و در اوردم و با فندکم اتیشش زدم و اون با گریه هق هق میکرد و نالید:

_ دخترم سیگاری شدی؟

با دوبار کام گرفتن کل سیگارو تموم کردم و‌ دودش و تو صورت گریونش فوت کردم و فیلتر سیگارو روی پارکت چوبی کف سالن انداختم و با کفشام لهش کردم و با تمسخر گفتم:

_ به خوش گذرونیات ادامه بده ملکه

اون با زانو به زمین افتاد و من به سمت در رفتم

بزار اقم کنه.بزار نفرین کنه.بزار شیرشو حرومم کنه.اون برای من مرده بود



--------------



قهوه رو روی میز گذاشتم و گیتارو از روی پایه برداشتم و به اهنگ روی صفحه نگاه کردم و شروع کردم به زدن.

یه جاهاییش بود ک آکوردا رو اشتباه جایگذاری کرده بود.همیشه همینه

هر وقت بهش میدم آکوردارو برام درست کنه اشتباه میزارهگ

بعد از درست کردن اکوردا گیتارو سرجاش گذاشتم و به ساعت نگاه کردم

دو ساعتی میشد که درگیرش بودم

از سر جام بلند شدم و کِش و قوسی ب بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم

بعد به طرف گوشیم رفتم و نگاهی بهش انداختم

هُـــــــــف هیچکیم نیست ازم خبر بگیره

این بود زندگی؟ دوست پسر نداشتنم دردسر داره.

اما یه مدت حوصلش و نداشتم



لیوان قهوه رو از روی میزم برداشتم و درحالیکه بند تاپمو روی شونم درست میکردم به سمت آشپزخونه رفتم

لیوانو توی سینک پر از ظرف گذاشتم

باید سر فرصت ظرفارو بچینم تو ظرفشویی چون حس شستنشونو ندارم و جدا ازون وقتش رو

romangram.com | @romangram_com