#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_34
_ که... از پله هه افتادم و زانوم آسیب جدی ای دید اما بعد از چند وقت خوب شد
دکتر دستای کشیدش و به هم قلاب کرد و بهم زل زد و اروم لب زد:
_ زانوت الان آسیب چندان جدی ای ندیده اما اگه همین طوری از خودت کار بکشی و کارایی انجام بدی که از پاهات استفاده بشه اونم زیاد، بهت قول نمیدم که زانوهات همین طوری خوب بمونه اوضاعش!
عصبی به دکتر خیره شدم و کمی به جلو متمایل شدم و با جدیت و لحن سردی گفتم:
_ برو سر اصل مطلب دُکی!
دکتر کمی با تعلل بهم خیره شد و خودکار روی میز وبرداشت و در حالیکه باهاش بازی میکرد گفت:
_این طوری بگم که تا یه مدت نباید ورزش کنی... حالا رقص یا هرچیزی!
زبونمو روی دندونای جلوم کشیدم و با انگشت سبابم پیشونیم و خاروندم و گفتم:
_ تا چقدر؟
بهم زل زد و خودکار و کناری گذاشت و عینکش و از چشم برداشت و اروم گفت:
_ شاید دو ماه... این کمترین مدتیه که دارم بهت میگم باید بیشتر از اینا استراحت داشته باشی!
کولم و از کنارم چنگ زدم و بدون توجه به درد پاهام و صدا زدنای دکتر از اتاق رفتم بیرون و با تمام توانم در و به هم کوبیدم
زیر لب تنها یه جمله میگفتم:
_ بازم تقصیر توعه فریاد ... باز گند زدی به زندگیم!
موتورو کنار عمارت پارک کردم و به در بزرگ و مجلل شیری رنگ زل زدم
دستام عرق کرده بود و دندونامو روی هم می سابیدم
دست بردم تو کولم و کلید قدیمی و پیدا کردم
بعد چند سال دوباره به این خونه اومده بودم
جایی که توش بزرگ شده بودم
وارد که شدم اروم اروم به سمت در اصلی قدم برداشتم
جای جای باغش پر از خاطره بود برام
اگه بابا بود الان احتمالا تو کارگاهش داشت طرح میزد و منم مثل قدیما در حالیکه کوله پشتی مدرسه رو دوشم بود اول میرفتم پیش بابا
الان بابا نیست و منم دیگه یه دختر دبستانی نیستم!
در اصلی خونه رو باز کردم و اولین چیزی که دیدم مامان بود که داشت با جدیت دستور میداد که شوکت وسایل خونه رو جابه جا کنه.با نفرت نگاهش کردم
اون باعث مرگ بابام شده بود!
با شنیدن صدای در همه افراد حاضر توی خونه سراشون به طرفم برگشت
نگاهم رو کارگرا چرخ خورد که انگار از چهره ی ترسناک و عصبی ام یه چیزایی فهمیدن و وسایل و زمین گذاشتن و به سمت آشپزخونه و اتاق خدمه رفتن.
هنوزم همه جای خونه رو حفظ بودم و حتی قانوناشم میدونستم
همه چیز از حالت صمیمی و خودمونیش خارج شده بود
حالا جلوه اشرافی و کلاس داشت
انگار مادر عزیزم میخواست داد بزنه من پولدارم !
نگاه خیره اش و که حس کردم نگاه پر از تمسخرم و از اشرافیت کاخ جدید مادرم جدا کردم و بهش خیره شدم.
به اون چهره ای که از قبلم زیباتر بود ولی مادرانگی قبلو نداشت.
به طرف زنی ک تمام زندگیم و سیاه کرده بود رفتم و تمام نفرتم و که تو چشام جمع شده بود به سمتش پرت کردم و در حالی که دستامو با تمسخر جلوش تکون میدادم گفتم:
_ چه کاخی ساختی برای خودت !
با غم بهم نگاه کرد و چشماش پر از اشک شد و گفت:
_ مادر چرا لنگ میزن...
نزاشتم مادرانه خرجم کنه چون مادر نبود
romangram.com | @romangram_com