#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_33
بدون اینکه ترسمو نشون بدم به چشمای تیره اش خیره شدم
صالح با ترس اومد جلوم ایستاد و رو به فریاد که با نگاه خونسرد و ترسناکی نگاهم میکرد گفت:
_ فریاد ولش کن دختره !
فریاد مثل دیوونه ها در حالی که به چشمام زل زده بود سرشو کج کرد و اروم گفت:
_ دختره !
اروم اروم اومد سمتم و دست برد تو جیبش و منم همون طور با سماجت نگاهش میکردم
سه تا تراول پنجاهی در اورد و با دو قدم بلند رو به روم قرار گرفت و صالح هنوزم با تردید جلوم ایستاده بود
فریاد پولارو گرفت سمتم و با همون نگاه اروم دیوونه وارش بهم خیره شد و در حالیکه دست دیگشو تو جیبش میزاشت گفت:
_ پول غذاتو بگیر و گم شو بیرون !
با لحن حرص دراور و خونسردی در حالیکه سریع پول هارو ازش میگرفتم گفتم:
_ چیه فکر کردی اینجا میمونم و با توی دیوونه کلکل میکنم؟
اومد سمتم که صالح زود دوباره جلوم سنگر گرفت.
فریاد با پوزخند در حالی که دوباره گردنش و کج کرده بود گفت:
_ بهت قول میدم که تو هنوز دیوونه ی واقعی و ندیدی !
با تردید به زور چشم ازش گرفتم و خم شدم و کوله ی سیاهم و برداشتم و رو کولم انداختم. با زانوی دردناکم به زور قدم بر میداشتم با حرص گفتم:
_ منم بهت قول میدم هنوز اون روی منو ندیدی !
اروم اروم ازشون دور شدم و سعی میکردم زیاد لنگ بودنمو نشون ندم و مثل همیشه مقاوم و ایستاده و محکم دیده بشم
دوست نداشتم جلوی اون روانی کوچیک بشم
با لورفتن شغل اصلیم و اینکه اه در بساط ندارم و اینکه وضع مالیم برخلاف ظاهرم داغونه تقریبا کل برنامه هام برای خورد کردن فریاد از بین رفت
باید یه نقشه تازه میکشیدم
از در زدم بیرون وبه سمت موتورم رفتم تنها نگرانیم مسابقه بود و زانوم که حالا حالاها معلوم بود قرار نیست خوب بشه
سوار موتور که شدم گازشو گرفتم و با سرعت از اون عمارت لعنتی دور شدم
سر راه رفتم رستوران و پولو تحویل دادم و صندوق پشت موتورو تو رستوران گذاشتم
روهام نبود و و خبری هم از بقیه نبود
فقط چند تا خدمه بودن که داشتن ظرفارو میشستن و میزا روتمیز میکردن
به ساعت نگاه کردم و نفسمو آه مانند از ریَم خارج کردم
پاک فراموش کرده بودم که روزای پنج شنبه رستوران زود تعطیل میشه
از رستوران خارج شدم و قبل از خروج مثل همیشه برگشتم و به نمای بلوطی شکل رستوران زل زدم و پوزخندی رولبام جا خوش کرد
به سمت موتورم که رفتم به زنی برخورد کردم و کیفش افتاد زمین
خم شدم و کیفشو سریع بهش دادم و ازم تشکر کرد و من با پوزخند خواهش می کنمی گفتم و به سمت موتورم رفتم و نشستم
وقتی زن سوار ماشینش شد و رفت
با خیال راحت در حالیکه کلاه کاسکتو با یه دست گرفته بودم از تو آستین بولیزم کیف پول طلایی رنگ و بیرون کشیدم و زیپشو باز کردم و با لبخند گفتم:
_ خوبه چهارصد کاسب شدیم !
کارت شناسایی و کلیدا و عکس بچه ی زنه رو انداختم تو جوب کنارم و کیف پولم شوت کردم تو سطل اشغال و اسکناس هارو تو جیبم گذاشتم وبه سمت خونه راه افتادم.
دکتر عینک مکعبی با دسته های سورمه ای رنگشو رو ی چشمای قهوه ای رنگش جابه جا کرد و در حالی که پشت میزش مینشست گفت:
_ گفتی قبلا زانوت آسیب دیده؟
در حالیکه از رو تخت اروم پایین میومدم و رو به روش روی مبل چرمی قهوه ای رنگ مینشستم گفتم:
_ اره چند سال پیش یه اتفاقی افتاد که...
سرمو پایین انداختم و درحالیکه با ناخنای زرشکی رنگم بازی میکردم ادامه دادم:
romangram.com | @romangram_com