#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_32


از رستوران خارج شدم و به طرف موتورم رفتم و بعد گذاشتن غذاها پشت موتور نشستم و استارت زدم و به سمت ادرسی که روهام گفته بود راه افتادم

بعد از یک رُبع جلوی یک خونه ک نمیشه گفت جلوی یک عمارت ایستادم



به عمارت رو‌به روم خیره شدم و‌ پوزخندی زدم

شکل عمارتیه که توش بزرگ شدم

همون عمارتی که تا قبل از مرگ‌ بابا توش مثل پرنسس ها خوش بخت بودم

دستامو مشت کردم و ناخنای نسبتا بلند زرشکی رنگم تو کف دستم فرو رفت اما من بی اهمیت به سوزش کف دستم نایلون هارو تو دست دیگم محکم فشار دادم و به سمت در رفتم

دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد چند لحظه قسمت بالای دوربین ایفن روشن شد و در با صدای تیک ارومی باز شد

کلافه از تنبلی کسی که سفارش غذا داده با بی حوصلگی وارد عمارت شدم و در خودش بسته شد

هوا کمی بارونی بود و البته که این برای من خیلی بی اهمیته !

اروم اروم جاده ی سنگ فرش شده رو تا خونه قدم قدم طی کردم و سعی کردم زیاد به درختای سر به فلک کشیده نگاه نکنم

اخه خیلی مسخرس که با بیست و اندی سن هنوزم از سایه ها می ترسم.

به در ورودی که رسیدم دستم و‌ دوباره بردم سمت در که در باز شد و پسری از خونه بیرون اومد

به من محکم تنه ای زد که باعث شد نایلن ها از دستم بیافتن زمین و خودمم که کلا رو زمین چسییدم.زانوم به شدت درد گرفت

این همون زانویی یود که اون روز به خاطر افتادن از رو موتور اسیب دید و حالا هم که به خاطر یه وحشی زخمی شدم دوباره !

سر بلند کردم که دیدم یه پسر دیگه با سرعت رفت بازوی اون پسری که منو انداخته بود و گرفت و برش گردوند و داد زد:

_ بس کن فریاد تو نمیتونی بهارو برگردونی!

با دیدن چهره ی پسره با بهت موهامو از جلوی چشمام کنار زدم و زیر لب گفتم:

_ فریاد !

سر دوتاشون برگشت سمتم

فریاد موهای خیس و آشفته ی مشکی رنگش و کنار زد و پسر کنارشو هول داد کناری و گفت:

_ برو اون طرف صالح !

اومد سمتم و با خشومت بازوم و گرفت و بلندم کرد با نگاه ماتی گفت:

_ من تو رو یه روز نبینم نمیشه نه!

با چشمای گرد شده نگاهش میکردم

صالح اومد سمتمون و دست گذاشت رو شونه ی فریاد و گفت:

_ بابا به این بدبخت چیکار داری؟

سرمو چرخوندم سمت همون پسری که اسمش صالح بود و گفتم:

_ هوش ... بدبخت این دوست وحشیته !

چشمای پسری که اسمش صالح بود گرد شد و منم با زور خودم و از دستای فریاد خلاص کردم و با نگاه تمسخر امیزی گفتم:

_ من غذا آوردم ، نیومدم ریختِ بی ریختِ تو رو ببینم !

دستاشو برد تو جیب شلوار جین سورمه ایش و گفت:

_ اِ پیک موتوری ام که هستی !

آتیش گرفتم!

با جیغ خواستم برم سمتش که صالح از پشت منو گرفت و فریادم با پوزخند من و نگاه میکرد

داد زدم:

_ نه تو بهتره بری پیش بهار خانوم ... اخ یادم رفت که ولت کرده !

درسته کلا ادم بدی هستم و از حرفم حتی نمی دونستم جریانش چیه. پشیمون نیستم ولی نگاه مبهوت صالح و نگاه سوخته ی فریاد بهم نشون داد که تا چند لحظه ی دیگه از حرفم که هیچ از به دنیا اومدنمم پشیمون میشم




romangram.com | @romangram_com