#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_120


بهار یهو زد زیر گریه و نشست رو مبل و جیغ زد:

_ ولم کن دیگه، دست از سرم بردار، وحیدو اذیت نکن

فریاد زل زد به چشمای ناز و گریون بهار و اروم گفت:

_ میخوای برگرده سر کارش؟

بهار هیجان زده با چشمایی براق از جا بلند شد و گفت :

_ آره

اون وسط من و صالح نقش هویج رو ایفا میکردیم

فریاد نگاهشو به بهار دوخت و اروم گفت:

_ به مناسبت ضبط و تنظیم اهنگ اخرم داریم میریم توچال، توام با من میای !

فریاد حرف میزد و من چشمام گرد میشد

خود بهارم خشکش زده بود

صالح با بهت گفت:

_ فریاد

فریاد بدون برگشتن سمت صالح اروم گفت:

_ خفه شو

بهار با بهت گفت:

_فریاد تو دیوونه ای

من دندونامو رو هم سابیدم و فریاد اروم گفت:

_ نظرت؟

بهار ناچار به فریاد نگاه کرد و با بغض گفت:

_ چند روز؟

فریاد چشماشو گرد کرد و با لبخند خبیثی گفت:

_ سه روز

منم چشمام گرد شد و بهار یهو به من نگاه کرد و گفت:

_ این دختره ام بیاد، من با شما تنها نمیشم، به هیچ عنوان!

این جمله رو با بغض و گریه گفت

چقدر عاشق وحید بود که حاضر بود به خاطرش اینکارو کنه

خشک شده لب زدم:

_ من هیچ جا نمیام

فریاد یهو برگشت سمتم و خونسرد چشماشو ریز کرد و گفت:

_ خفه شو

چشمام گرد شد و اون برگشت سمت بهار و اروم گفت:

_ نیازم میاد، حله؟

بهار مایوس بهمون نگاه کرد و کیف زرشکیشو‌ رو شونش انداخت و گفت:

_ قبوله

فحشی با گریه زیر لب داد و از پله ها با سرعت بالا رفت و من موندم و صالح و فریاد

فریاد برگشت سمت صالح و دستاشو تو جیب شلوار جین سفیدش گذاشت و گفت:

_ برو دنبالش، تنها نره

صالح‌ پوفی کرد و سوعیچ ماشینشو از رو میز برداشت و چنگ زد به کتش و کتشو از رو دسته صندلی برداشت و تند تند از پله ها بالا رفت


romangram.com | @romangram_com