#دختر_بد_پسر_بدتر_پارت_119

خودمم از این حرکتم متعجب شدم !

یه دختر قد بلند و سبزه رو به روم که موهای لخت و قهوه ای و چشمای وحشیشو به فریاد دوخته بود

خشکم زده بود

این بهار بود

دختری که دل کله رنگی منو برده بود!

ناخواسته حرصم گرفته بود و‌ دوست داشتم بزنمش !

فریاد ازم با خونسردی فاصله گرفت و به بهار میخ شده بود

صدای اروم و پر احساسشو شنیدم:

_ تو اینجا چیکار میکنی؟

صالحم دست به سینه به دیوار تکیه داده بود

تو چشمای بهار هیچ حسی نسبت به فریاد پیدا نکردم!

درست برعکس اون چشمای فریاد تنها بهار رو فریاد میزد!

بهار نگاهشو از من جدا کرد و به فریاد زل زد و عصبی گفت:

_ وحید تازه تو کارش جا افتاده بود، چرا اخراجش کردی؟

فریاد ابروهاشو بالا انداخت و گفت:

_ چون تو مال منی

قلبم یه لحظه گرفت و احساس بدی بهم دست داد

احساس کردم یخ زدم

نکنه عاشق شدم !

بهار قرمز شد و جیغ زد:

_ ازت سوال پرسیدم

فریاد با خونسردی ابروهاشو بالا انداخت و‌ چشماشو گرد کرد و گفت:

_ بعدشم من کار خاصی نکردم فقط به دوستِ، دوستِ یکی از دوستای دوستم گفتم که یه پسری رو تو شرکتش ادب کنه! نگو از شانست وحید رو ادب کرده!

چشمای من و صالح و بهار از پرویی فریاد گرد شد

خدایا این بشر همه کاراشو همه چیزشو با خونسردی کامل انجام میده

رسما رو اعصاب ادم میدویید



بهار دوباره جیغی زد و گفت:

_ خدا لعنتت کنه فریاد، دست از سرم بردار، من وحیدو‌ دوست دارم، ما با همیم

فریاد نگاه براقشو به بهار دوخت و گفت:

_ دوسش داری؟

بهار انگار ترسید

نگاه خمارشو مظلوم کرد و‌ اروم گفت:

_ آره

فریاد یهو با لبخند اروم گفت:

_ به چَپم، مهم اینه من دوستت دارم!

هم بی ادب بود هم خودخواه

خب دختره که نمیخوادت ولش کن

مگه من چیم کمتره !

از افکار خودم خنده ام گرفته بود

romangram.com | @romangram_com