#دختر_مغرور
#دختر_مغرور_پارت_59
-نه عزیزم
حساب کردیمو از مغازه اومدیم بیرون تو خیابون راه میرفتیم .... اونور خیابون یه پاساژ
شیک بود ....با ثنا از خیابون رد میشدیم که یه پورشه با سرعت می اومد طرف ما... سرجام
خشک شدم ...ثنا تقلا میکرد که منو رد کنه اما خشکم زده بود ...یاد نه سالگیم افتادم با بابام از
جشن تکلیف می اومدیم خونه که یه ماشین با سرعت میومد
نتونست ترمز کنه و زد به بابا ...بابام پاش شکست ... به خاطر اینکه این خاطره رو از جلو
چشمم پاک کنم چشمامو بستم
بابام فلج شد ....نمیتونستم از جلو چشمم اون صحنه رو پاک کنم...
یه طرف صورتم سوخت...به خودم اومد ... ثنا رو به روم داشت اشک میریخت ...
با هق هق گفت: حا ....حالت خو....به
خانم معتمد حالتون خوبه :سرمو به سمت چپم برگردوندم...یه پسر جوون بود که با نگرانی
نگاهم میکرد...
بالاخره لب باز کردم: آره خوبم
سعی کردم لبخند بزنم: بله خوبم مشکلی نیست
روبه ثنا با همون لبخندم ادامه دادم:عزیزم گریه نکن بیا بریم به ادامه خریدمون برسیم
پسره معذرت خواهی کرد و رفت از بین همه ی مردم رد شدیم...
رفتیم تو پاساژ ثنا اشکاشو پاک کرد و به من لبخند زد منم مثل خودش لبخند زدم....
ویترینه مغازه ها رو نگاه میکردیمو در مورد لباسا نظر میدادیم...
romangram.com | @romangraam