#دختر_مغرور
#دختر_مغرور_پارت_27
سارا ناباورانه به مامان و باباش نگاه کرد: بابا..... مامان راسته
از اونا جوابی نشنید دوباره گفت: النا حق داره
از چشم هاش یک قطره اشک چکید رو به من ادامه داد : حق داری النا... من بودم نمیدادم
ولی تو خانمی کن و فقط و فقط به خاطر من بهشون کمک کن
خودمو به زور نگه داشته بودم که گریه نکنم
خدایا من میخواستم انتقام بگیرم اینا دارن چیکار میکنن با من من دلم به رحم اومد ولی .....
خدایا چیکار کنم ...😰
-عمه شما نمیخواین خونه تون رو بفروشین ؟
سارا قبل از عمه جواب داد: آره میفروشیم
عمه نفس عمیقی کشیدو گفت : باشه
-خونتون و بفروشین ببینم چی میشه....
دایی با گریه: میدونستم تو دلت به رحم میاد منو ببخش دخترم منو ببخش
سارا در حالی که اشک هاشو پاک میکرد گفت : مامان بابا پاشین بریم مزاحم نشیم
کاغذ و خودکاری از کیفش در آورد و چیزی نوشت :النا این شمارمه اگه .....
از دستش گرفتم و چیزی نگفتم از جاشون بلند شدن و رفتن سارا گفت: النا تو خوبی من
میدونم کمکمون میکنی فکر کن و یک تصمیم عاقلانه بگیر .... لبخندی زدو ادامه داد:خداحافظ
از خونه بیرون رفت به کاغذ دستم نگاه کردمو از پله ها بالا رفتم به اتاق رسیده بودم که
سارا یک دفعه از اتاقم بیرون اومد دستشم سبد لباسایه کثیف بود من و دید و لبخندی زد و
romangram.com | @romangraam