#دل_من_دل_تو_پارت_8


ای خدا باز این شد عین مرغ سخن گو! پوفی کردم:

-نه خیر مهم نیست حالا اجازه دارم برم؟!

-البته البته برو مراقب خودت هم باش...

-ممنونم... فعلا

-خدانگهدارت....

از فروشگاه زدم بیرون! نفسی عمیق کشیدم ! به چپ و راستم نگاه کردم و رفتم سمت ماشینِ سایه. نشستم توی ماشینو گفتم:

-بریم خانومی!

سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد... آهی کشیدم.. نمیدونستم چیکار کنم یعنی واقعا رفتن به خونه ای که مال سایه و خونوادش بود درست بود؟ میدونم از روی دوستی و محبتِ اما... نمیدونم چرا به تریج قبام بر میخورد!!! اما چاره ای نداشتم نمیتونستم تو خیابون زندگی کنم که! حرفی نزدم تا که بلاخره رسیدیم.پیاده شدم و چشمم به ساختمون بزرگی خورد که نماش پر از سنگای مرمر مشکی و خاکستری بود! اسم ساختمون هم با خطی زیبا و رنگی طلایی روش نوشته شده بود. لبخندی زدم و با خنده گفتم:

-خواهر مهربونتم هست سایه؟!

-اوف! چرا تیکه میندازی گلم؟! آره خونه هست!

-دروغ میگم؟! اصن انگاری من آدم نیستـم!

-تو ساحل رو ول کن بابا! نمیدونم مامانم وقتی ساحل رو باردار بوده چی خورده این دختره اینقدر خودش رو میگیره!

-خواهر توئه از من میپرسی؟!

خندید و رفتیم سمت دری که مشکی بود و با نردهای طلایی روش حصار مانند بود . پشت حصار هم شیشه بود و داخل پارکینگ رو میشد دید! گفتم:

-چرا ماشینت رو نمیبری تو سایه؟!

-با این پسر همسایمون به توافق رسیدم یه هفته من یه هفته اون!

- اوه لالا! خبر مبریه ؟!

- گمشو بابا چه ربـــطی داره آخه؟!

romangram.com | @romangram_com