#دل_من_دل_تو_پارت_7
سری تکون داد و غذامونو سفارش دادیم و غذامون رو هم خوردیم! سایه کیفش رو برداشت و گفت:
-پاشو پاشو باید اول بریم پیشه اون پارسا نمیدونم چی چی اجازه بگیری که بریم خونه تا واحدتو مرتب کنی! برو تو ماشین بشین الان میام.
سری تکون دادم و پاشدم از رستوران رفتم بیرون و نشستم توی 206 سفید رنگه سایه! سرم رو تکیه دادم به صندلی ماشین و کمربندم رو اول از همه بستم و بعد هم پلکام رو روی هم گذاشتم.. بلاخره اومد و نشست خودشم کمربندش رو بست و گفتم:
-چه خبر از دانشگاه؟! جزوهات که نیوفتادن؟!
چپ چپ نگاهم کرد و محکم زد توی سرم! گفتم:
-آخ چرا میزنی؟! چاخان میگم مگه؟!
-لابد چاخان میگی دیگه! راستی آرامش... میگم چه رشته ای مورد علاقت بود؟!
-ادبیـات... خیلی به شعر علاقه داشتم حس میکردم تموم دردای زندگی توی شعرا هست... علاقه ی خاصی دارم به شعر و کتاب...
-چه خوب! چی شد نرفتی دانشگاه؟
چپ چپ نگاهش کردم یکم وایستادم ماشینو روشن کرد:
-آخه دیوانه یه جوری رفتار میکنی انگار تازه من رو پیدا کردی! تو که میدونی من همش 21 سال دارم پنج سال پیشم که فرار کردم! چه جوری به درسم ادامه میدادم؟!
-خب بابا جوش نزن آخه راجب دَرست هیچ وقت بهم نگفته بودی...
سری تکون دادم و حرفی نزدم! توی سکوت داشتم به آهنگ گوش میدادم! خدا رو شکر سایه هم مثل من رپ و راک دوست نداشت! آهنگ آروم و سبکشم پاپ.البته من آهنگای پر هیجان هم دوست داشتم! آهی کشیدم و سرفه ای کردم وقتی رسیدم پیاده شدم و رفتم توی فروشگاه پارسا با دیدنم لبخند زد:
-دیگه چی شده که دیر اومدی؟
-چیز مهمی نیست میشه امروز رو مرخصی بگیرم؟!
-مشکلی پیش اومده؟
-نه خیـر دارم میرم خونه ی جدیدم .
-مگه چیزی شده خونتو عوض کردی؟
romangram.com | @romangram_com