#دل_من_دل_تو_پارت_72
-سلام همین راهرو رو تا آخر برین سمت راست...
-ممنون...
-خواهش میکنم...
سرفه ای کردم سایه به من تکیه داده بود و خاله هم به شوهرش! هممون رفتیم سمت دفتر سرهنگه و من ضربه ای به در زدم و شنیدم:
-بفرمایید داخل!
با این حرف سرهنگ همگی وارد شدیم و نشستیم... سرهنگ تقریبا مسنی بود موهای جو گندمی و ریشا و سیبیلای جو گندمی پوستش یکم افتاده بود و یه لباس سبز کمرنگ پوشیده بود و روی جیبش نوشته بود «سرهنگ امیر محّمد کمیلی» نفسی عمیق کشیدیم و همه همزمان با هم گفتیم:
-سلام...
سرهنگ به احتراممون پا شد و با خوشرویی بهمون سلام کرد و تعارف زد که بشینیم.. از در که وارد میشدیم یه میز بزرگ رو به رو بود و روش پر بود از پروندها و برگهای مختلف و رنگارنگ رو به روی میز یه میز دیگه بودو دور دومین میز صندلی بود برای شاکی ها و.. هممون نشستیم و خاله بهم اشاره کرد که من صحبت کنم! سری تکون دادم و با لبخندی کمرنگ رو به سرهنگ کردم و سرهنگ دستاش رو توی هم قفل کرد:
-چه کمکی از دستم بر میاد؟؟
-ببخشید سرهنگ کمیلی.. ما خانواده ی خانم ساحل شاکری هستیم...
یه تای ابروش پرید بالا و اجازه نداد حرفام رو ادامه بدم:
-اوه بله سرگرد بهم گفته بود امروز میاین.. بله صبر کنین بگم پرونده ی قربانی رو بیارن...
یه تای ابروهای هممون به جز سرهنگ رفت بالا و با تعجب گفتیم:
-قربانی؟!
خاله دوباره شروع کرده بود به ناله و گریه! سرهنگ با ناراحتی سری تکون داد و بلند گفت:
-سرباز حقیقت دوست؟
پسری لاغر که لباس سربازا رو پوشیده بود و یه کلاه پرکی سرش بود اومد تو و با پا ضربه زد به زمین و دست به سرش :
-بله قربان؟
romangram.com | @romangram_com