#دل_من_دل_تو_پارت_71


-چت شده دردت به جونم؟!

با دستمال بینیش رو بالا کشید و با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت:

- چیزیم نیست....

نفسی عمیق کشیدم و از آینه ی رو به روم به پشت خیره شدم... یه بی ان و مشکی! این بی ان و رو بار اول نیست که میبینم... از روزی که از مسافرت برگشتم مدام دنبالمه... علل خصوص اگه با ماشین سایه باشم... چون این چند وقت تماماً ماشینش دسته من بود... دلم گواه خوبی نمیداد.. حس میکردم این روزاس که یه اتفاق بد برای خودم بیوفته! شاید هم من اشتباه میکنم... اما دلم که گواه بد میداد...

نمیدونم اما یهو زد به سرم من باید این یه نفرو آدم کنم! از کجا معلوم؟ شاید این همونیه که برام نامه مینویسه آره آره! خودشه! بلاخره پیداش کردم! سرعتم رو تا جایی که میتونستم زیاد کردم سایه چشمای سرخش گرد شدن:

-چت شده آرامش یکم آروم تر!

با حرص گفتم:

-ببخشید سایه اما من باید این آدم مزاحم رو آدم کنم خیلی دست و پا گیرم شده!

-کی ؟چی؟ منظورت چیه؟

-بی ان و پشتمون ... چند روزه دنبالمه نمیدونم چی از جون من میخواد!

پیچیدم توی خیابون فرعی و از یه میان بُر میخواستم وارد بهشت زهرا بشم و همین که از دست این آدم مزاحم خلاص شم... اینقدر سرعتم زیاد بود که صدای موتور ماشین خیلی راحت شنیده میشد.. از آینه نگاهی به پشت انداختم.. خوبه گمم کرد.. لبخندی نشست کنج لبم! ولی مطمئن بودم اگه یه بار دیگه دنبالم کنه جوری حالش رو جا بیارم که کیف کنه! دور شهر میچرخونمش! لبخندم به پوزخندی کمرنگ تبدیل شد و بعد رسیدن به بهشت زهرا ماشین رو پارک کردم نگاهی به پشتم کردم... نه نبود! خوبه! نفسی عمیق کشیدم و سایه رو به خودم تکیه دادم.. قدم از سایه یکم کوتاه تر بود کلا خیلی ریزه میزه بودم هم از نظر هیکل هم از نظر قدی! اما راضی هم بودم نه که ایراد بگیرم از خودم...

سرفه ای کردم و سایه رو بردم کنار قبر ساحل... خودم نشستم کنار قبرشو با انگشتم به سنگ قبر ضربه میزدم و فاتحه میخوندم... نفسی عمیق کشیدم و بلند شدم مراسم شروع شده بود و باز هم گریه های سایه و مامانش...

گوشه ای موندم که دقیقا آفتاب روی من زوم کرده بود... چشمام به یه مردی خورد چقدر آشنا بود... آها! خودشه همون پسره چشم عسلی! اه اه اه! چرا من هر جا میرم این نکبتم هست؟! بی اراده ازش بدم میومد... نه که از بقیشون خوشم میـاد!پوفی کردم و اهمیتی ندادم اما توی دیدم بود... چشمای عسلی خمار... بینی صاف و خوش فرم و سربالا لبای قلوه ای و صورتی پر موهای طلایی... بدنی ورزیده و هیکلی... اهمیتی چندانی واسم نداشت خب توی دیدم بود و توی یک نگاه اینا رو ازش فهمیدم... مثل همیشه زود ذهنم رو از شر پسرای مزخرف پاک کردم و زل زدم به سایه... عرفان کنار من بود... ای خدا چه سیریشیه این یکی اخمام رو توی هم بردم و رفتم سمت سایه... کنار سایه موندن بهتره!

***

بعد تمومیه مراسم من و خاله و شوهر خاله و سایه آماده شدیم بریم اداره ی پلیس... من راننده بودم و خاله و شوهرخاله هم پشت ماشین نشسته بودن... شوهر خاله یک ماهه پیر شده بود حسابی... سایه هم نشست کنار دست من... ماشین رو روشن کردم و خیلی نرم به رانندگیم مشغول شدم.. اما روی ابروهام یه اخم ظریفی بود.. عادت داشتم به اخم کردن.. دست خودم نبود .. به خصوص وقتی پای یه پسر مزاحم بیاد وسط! اون موقع همه من رو به اسم خشم آرامش یاد میکنن! سایه با صدای ضعیفی بهم گفت:

-آرامش عزیزم یکم سرعتت رو زیاد تر کن...

سری تکون دادم و سرعتم رو زیاد و زیادتر کردم و در عرض ده دقیقه به اراده ی پلیس رسیدیم.. همگی پیاده شدیم منم همراهشون بودم... به هر حال بهم لطف هم داشتن که اجازه میدادن همراهشون برم از کار و وضع دختر مُردشون بشنوم! وارد اداره که شدیم با اخم به یه سرباز گفتم:

-روز به خیر دفتر سرهنگ کمیلی کجاست؟

romangram.com | @romangram_com