#دل_من_دل_تو_پارت_70
با غر غر و اخم در رو به هم کوبیدم و کلیدش کردم و رفتم پایین... صورتم چسبناک بود برای اینکه اشک ریخته بودم..! نفسی عمیق کشیدم... خیلی کم پیش میومد که آه بکشم... همیشه ناراحتی رو توی خودم میکشتم... چشمم به عرفان افتاد و اخمام رو بیش تر توی هم کشیدم... چشمای قهوه ایش رو به من دوخت و گفت:
-چیزی شده آرامش خانم؟! چرا پایین انقدر سر و صداست؟!
سرفه ای کردم و اخمام رو توی هم کشیدم:
-اولا این آرامش خانم فامیلی داره و فامیلیش هم سپهریه! لزومی نداره من رو به اسم صدا بزنین آقای محترم! ثانین... بله متاسفانه دختر آقای شاکری فوت شدن...
چشماش گرد شد... نمیدونم چی میتونستم از چشماش ببینم؟! تعجب از اینکه گفتم من رو به اسم صدا نزنه یا که گفتم ساحل مرده؟! لب هاش رو از هم باز کرد:
-چشم دیگه تکرار نمیشه... اما سایه خانم فوت شدن؟! مگه همین الان همراهتون نبودن ؟ من خودم دیدمشون!
ای خدا این چرا اینقدر خنگه؟! اینجوریه که میگم پسرا از دم خنگ و خرن!!! پوفی کردم و اخمام رو توی هم کشیدم:
-نه خیر آقای محترم ساحل فوت شده حالا هم با اجازه..
بهش فرصت حرف زدن ندادم سریع از اون جا به پایین رفتم و در خونه رو زدم و یکی از خالهای سایه در رو باز کرد که چشماش پر بود از اشک.. لبخندی کمرنگ به روم زد و من هم متقابلاً همین کار رو انجام دادم! از کنار در کنار رفت و من وارد شدم صدا ها و نالها زیاد شده بود دوست، فامیل، آشنا و همسایه همه جمع شده بودن... به احتمال صد درصدی فردا میرفتن واسه تحویل گرفتن جنازه... باید فردا راهیه بهشت زهرا میشدیم؟! یکم که نه... خیلی باورش سخت بود.. سایه رو بین جمعیت تقریباً زیاد پیدا کردم... رفتم سمتش که داشت با گریه خودش رو میکشت! حق هم داشت.. هر چقدر ساحل بد هم بوده باشه خواهرش بود... از کوچیکی باهم بزرگ شدن... درد کمی نیست... نشستم کنارش و بغلش کردم... همه رفته بودن سمت خاله انگار اینجا سایه آدم نبود که داشت برای خواهرش عزا داری میکرد... اون هم از خدا خواسته توی بغلم کلی گریه کرد... توی بغلم از حال رفت و تقریبا داد زدم:
-سایه؟! سایه چی شد؟
امکان از حال رفته بود خاله ی سایه که فهمیدم اسمش اعظمه اومد سمتمو سایه رو گرفت تو بغلش و دختر خالش پروانه آب قندی آماده کرد دهن سایه کیپ شده بود! محکم زدم توی صورتش اما نمی تونست نفس بکشه و چشماش نیمه باز مونده بود شالش رو از روی سرش برداشتم و محکم دهنش رو گرفتم و باز کردم یکی زدم توی صورتش و این بار راه نفس باز شده و توی بغلم نفس نفس میزد خاله اومد سمتم و چشماش از گریه داشتن میترکیدن سایه رو گرفت توی بغلش:
-چی شد مامان؟! خوبی سایه؟!
بایدم نگران میشد.. سایه دیگه تموم دار و ندارش بود... شوهر خاله هم اومد سمتش و سایه دستش رو آورد بالا و گفتم:
-خوبی سایه؟
سرش رو به نشونه ی آره تکون داد... چقدر داغ این خانواده زیاد شده بود! آب قند رو به زور به خورد سایه دادم... سایه توی بغلم هنوز هق هق میکرد... نفسی از سر ناراحتی کشیدم و توی بغلم نوازشش میکردم.. بر خلاف یک زبون تلخ... یه قلب مهربون داشتم!!
خودم رو تو آینه نگاه کردم همه چیز مرتب بود.. یه سرافون آستین بلند خاکستری پوشیده بودم و روش مانتوی گشادم رو که تا روی زانو بود و و آستینش هم تا بازوم بود و روی کمرش هم چین چین بود و اگه کمربندی که توش بود رو میکشیدم تنگ میشد... تنگش کرده بودم و کمربندش رو پاپیونی بستم مانتوم مشکیه مشکی بود... بایدم مشکی می بود!!! مثلا داشتم میرفتم بهشت زهرا... موهای بلندم رو کلیپس زده بودم و ادامش رو هم توی مانتوم پنهون کرده بودم... شالم هم مشکی بود شلوار کتان مشکیم رو پوشیده بودم... هیچ وقت اینجوری لباس نمیپوشیدم اما... نمیتونستم تو بهشت زهرا با تیپ اسپرت برم! هر چند که تیپ اسپرتیم نداشتم... هر فصلی به زور میتونستم یه مانتو بخرم... ولی همین هم جای شکر داشت... آخرین نگاه رو به خودم انداختم تا آبرو ریزی نشه... هیچ آرایشی رو صورتم نبود... اصلا وسایل آرایشی نداشتم که صورتم بخواد آرایش داشته باشه!!!کلا از آرایش متنفر بودم.. صورت ساده ی خودم رو به همه چیز ترجیح میدادم... سوئیچ ماشین سایه رو برداشتم قرار بود من رانندگی کنم چون حال سایه اصلا خوب نبود! نفسی عمیق کشیدم در اتاقم رو باز کردم و سایه به یه گوشه زل زده بود چشماش پوف کرده و قرمز بودن سـر تا پا مشکی پوش بود... از روز دفن تا خود چهلم ساحل که امروز بود اشک میریختن و داغ دار بودن... اما من حق رو بهشو میدادم... درد کمی نبود... قرار شده بود بعد از مراسم چهلم بریم اداره ی پلیس تا متوجه شیم که دلیل مرگش چی بوده... چون یه سری از همون پسرا رو تونسته بودن دستگیر کنن و علاوه بر گزارش پزشک قانونی قرار بود از زبون خودشون بشنویم که چی شده!
دست سایه رو گرفتم و بلندش کردم و بهم تکیه داد... سوئیچ ماشین رو توی جیبم گذاشته بودم و یه کیف دستی کوچیک که موبایل به درد نخور و کمی پول توش بود توی دستم گرفته بودم.. رفتیم سمت در که دیدم باز یه کاغذ اون کناره... اعصابم دیگه واقعا خرد شده بود! توی اون همه کاغذی که بعد مسافرت هم دیده بودم پر بود از جملات عاشقانه... هر الاغی که باشه پیداش میکنم و مطمئنم بلایی سرش میارم که عر عر کنه!!! با پام کاغذ رو له کردم و فرستادم عقب. دستگیره ی در رو چرخوندم و کلید رو از روش برداشتم و رفتیم بیرون... در رو بستم و کتونیه مشکیم رو پام کردم یکم کنارش باز شده بود اما چاره ای نداشتم!
سایه رو نشوندم توی ماشین و دیدم که ماشین پشتی برام بوق زد.. یه زانتیای سفید رنگ! عرفان بود... با اخم سری براش تکون دادم و این نشونه ی سلامم بود مثلا!سوار ماشین شدم و ماشین رو روشن کردم... اخمام توی هم رفته بودن..مشغول رانندگی به سمت بهشت زهرا بودم آفتاب در اومده بود گرم نبود آفتابش چون آفتاب زمستونی بود ولی نورش بدجور چشمام رو میزد به خاطر همین عینک آفتابیم رو به چشمام زدم سایه سرش رو به پنجره تکیه داد... دلم به حالش سوخت با لحن دلسوزانه ای گفتم:
romangram.com | @romangram_com